سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

تصمیم داشتم خیلی قبل تر از اینها از تو بنویسم؛ اینکه چرا تا الان نشد را نمیدانم ولی شاید قسمت بود که وقتی تو آخرین لگد هایت را میزنی و تا دیدنت لحظاتی بیشتر باقی نمانده من با بغض اینهارا برایت بنویسم... برای تو که تمام ارتباط این چندین ماهمان خلاصه ای بود از لگد های تو صدای ناواضح قلبت و تکان های گاه و بیگاهت... دوست داشتن تو خالص ترین حس دنیاست؛ گاهی با خودم فکر میکنم چطور میشود موجودی که هیچ وقت ندیدم؛ صدایش را نشنیدم و لمسش نکردم و حتی هیچ کدام از خُلقیات خوب و بدش را هم نمیدانم اینقدر دیوانه وار دوست دارم! من نه میدانم تو چه کاره میشوی نه میدانم دوستم داری و نه حتی از اسمت هنوز مطمعنم...

15 بهمن ماه توی دفترچه ی یادداشت های روزانه ام نوشته ام : "ساعت هشت و بیست دقیقه شب خواهر زاده ام جوری لگد زد که من هم دیدم! " و یک قلب کنار این جمله ام کشیدم... بیشتر لحظات اولت را ثبت کرده ام؛ اولین باری که لگد زدی و دست را گذاشتم و حس کردم؛ اولین باری که حرکاتت را از بیرون هم دیدم؛ اولین بای که صدای قلبت را شنیدم... و حالا که فکر میکنم دلم برای دست گذاشتن و لمس کردن حرکت های تو؛ گیر کردن کف پایت توی گودی کف دستم و همه ارتباط های دست و پا شکسته مان تنگ میشود... دوست داشتن تو خیلی دلنشین است کوچک جان!

ممنونم بابت بودنت!!! و متاسفم که لوس ترین خاله ی کوچک دنیایم که الان و در قشنگ ترین لحظه ی زندگی هم اشک میریزم... ممنونم که آمدی! که نجاتم دادی...که بهم نشان دادی هیچ چیز و هیچکس نه بی حکمت است و نه اتفاقی! روزی که فهمیدیم تو وجود داری هنوز چند روزی از فوت عمه گذشته بود... داغ عمه؛ لحظه های سخت جدا شدن از عمه و همه ی آن روزها که خیره می ماندیم به اسم "مینا" روی اعلامیه های ترحیم؛ تو مرا نجات دادی و همه ی ما را... انگار که دمی تازه توی نفس های ما آمده باشد... امروز بیشتر از هر چیزی حسرت بودن مادربزرگم را میخورم! کاش بود که بغلت میکرد و یکی از شعر های ترکی اش را برایت میخواند... جوجه جانم مادر بزرگ داشتن خیلی خوشبختی است و من کم داشتمش... کم بغلش کردم و خیلی کم فرصت داشتم که دلم برایش غنج برود...

مامانم؛ یا بهتر بگویم مادربزرگت؛ هر وقت که میخواستم بروم اردو یا جای نسبتا دوری؛ روز اول مدرسه؛ روز اول ترم دانشگاه یا موقع امتحانات سختم همیشه جلوی در می ایستاد؛ صدقه لای قرآن میگذاشت و زیر لب میخواند " فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا  وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ " و بعد دلم را قرص میکرد و راهیم میکرد... حالا من برایت صدقه میگذارم فالله خیر حافظا میخوانم که آمدنت توی این دنیا مثل همه ی این سی و اندی هفته خیر و برکت باشد؛ همان کسی که تو را به ما داد و شدی ناجی روزهای سخت ما؛ همان کس پشت تو باشد؛ حافظ تو باشد؛ تو را در حریم خودش نگه دارد و دلت همیشه به وجودش قرص باشد... دلت آرام باشد عزیز دل من! من جز این هیچ چیز نمیخواهم... دلت آرام کوچکم!

 

 

پ.ن: هول هولکی نوشتم که قبل از اینکه دیده باشمت گفتنی ها را گفته باشم


نوشته شده در یکشنبه 95/2/12ساعت 4:0 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک