سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

از در 16 آذر دانشگاه آمدم بیرون؛ داشتم قدم میزدم که چشمم افتاد به یک اوپل هاچ بک مشکی؛ پشت شیشه عقبش یک کاغذ آپنج چسبانده شده بود نوشته بود "فروشی"!

سریع از اوپلی که کنار پیاده رو ِ دانشگاه پارک شده بود چند تا عکس گرفتم؛ بعد شماره ی پشت شیشه را وارد گوشیم کردم و بلافاصله زنگ زدم. انقدر ناشی بودم که نمیدانستم برای خرید یک ماشین چه سوال هایی میپرسند. خیلی ساده فقط گفتم: "ببخشید این اوپل تون قیمتش چنده؟" انگار که رفته باشم وسط مغازه و یک آینه جیبی کوچک معمولی را قیمت کرده باشم که چه 5هزار تومن باشد؛ چه 7هزار تومن خیلی توفیری ندارد... تلفن را قطع کردم و تمام راه را توی ون های سبز انقلاب ضرب و تقسیم کردم تا پس اندازم را به مبلغی که پشت تلفن شنیده بودم نزدیک کنم.

وقتی رسیدم؛ نشستم پای لپ تاپ و مدتها گوگل و انواع سایت های خرید و فروش ماشین را زیر و رو کردم. فهمیدم سوالی که از صاحب ماشین پرسیدم خیلی ابتدایی و اولیه بوده. توی صفحه ی اول دفتر یادداشتم همه ی سوالاتی که پیدا کرده بودم را نوشتم.

فردای آن روز؛ دوباره یک گوشه ی دیگر خیابان همان اوپل با همان کاغذ آپنج "فروشی" پارک شده بود. دوباره رفتم سمت ماشین؛ اینبار چندتا عکس دیگر از زاویه های جدیدتری گرفتم. خیره شدم به روکش های صندلی ِماشین... دلم میرفت برای اوپل... انگار که بعد از سالها یاد عشق دوران بچگیم افتاده بودم... وسوسه شدم و دوباره زنگ زدم به صاحب ماشین؛ دفترچه ام را از توی کیفم در آوردم و اینبار از نظر خودم خیلی حساب شده پرسیدم ماشین برای چه سالیست؟ چقدر کار کرده؟ چپ کرده است یا نه؟ و ...

فهمیدم ماشینی که دیده بودم دوسال از خودم بزرگتر است... همه ی اموال و دارایی های ریز و بی ارزش و با ارزشم را توی ذهنم قیمت گذاری میکردم تا برسم به عددی که صاحب ماشین گفته بود... دلم غنج میرفت برای داشتن یک اوپل برای خودم... در اصل، زرشکی دلم میخواست؛ ولی حالا که مشکی اش هم خوب بود، خب چه ایرادی داشت؟ راضی بودم... رسیدم خانه و بلافاصله به مامان گفتم. هیچکس آن حسی که من داشتم و حس میکردم یک گنج با ارزش را وسط خیابان پیدا کردم و قاپ زدم را نداشت... روز های بعدی که از 16آذر رد میشدم تمام مدت خیره میشدم به دو سمت خیابان و دنبال آن اوپل مشکی میگشتم... هر روزی که نبود توی دلم آه میکشیدم که لابد فروخته... و بعد دوباره که بعد از چند روز پیدایش میکردم بال در می آوردم از دیدنش...

اولین چیزی که همه گفتند این بود که خیلی قدیمیست... قطعاتش پیدا نمیشود... و اساسا ماشینی که انقدر قدیمی باشد خیلی زیاد کار کرده است... حالا درست است که من اوپل ندارم؛ چه زرشکی اش را چه مشکی... ولی خیلی بیرحمانست که به اوپل سال 1994 با سیصد هزار کیلومتر کارکرد بگوییم آهن پاره!!باید فکر کرد

 

 

پ.ن: بچه که بودم؛ ته باغ خاله نجلا اینها دو تا اوپل هاچ بک زرشکی بود که هیچ وقت ازشان استفاده نمیشد. همه ی عشق رفتن به خانه ی خاله اینها خلاصه میشد به ایستادن و خیره شدن جلوی آن دو اوپل زرشکی یا نگاه کردن به روکش صندلی و فرمان از پنجره های ماشین...


نوشته شده در دوشنبه 95/3/10ساعت 7:3 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک