
دلم مدرســـــــــــــــــــــــــه خواست.....
مدرسه اينجوري ها! مدرسه اي که اين طوري بهش نگاه کني...
مدرسه تو زمستون.
وقتي هوا گرفته اس...
بارون مي ياد...
يه بار سر کلاس اجتماعي همين طوري شدش!
يهويي شروع کرد بارون اومدن!
وحشتناک.
زنگ آخرم بود. با عارفه رفتيم بيرون کلي خيس شديم! چه قده حال داد!
بعد که سوار سرويس شديم توي سربالايي اوين ماشين بالا نيومد!
بايد هانيه رو مي ديدي! وقتي قرمز شده و بود منو بغل کرده بود که يهو سقوط نکنيم!
بعد مشخص شد چون ما عين احمقا چارتايي عقب مي شستيم ماشين بالا نمي رفته و من و مليکا و ريحانه و هانيه پياده شديم و ماشين بدون ما از سربالايي بالا رفت...
نمي دوني چه قده معرکه بود!
ما تو بارون. مثل لشکر موش هاي آب کشيده راه مي رفتيم و قاه قاه مي خنديديم و دعوا مي کرديم سر اينکه که جلو ي گروه وايسه و کي عقب.
آخه خيابون شلوغ بودش نمي شد کنار هم بريم بايد پشت سر هم مي رفتيم. همه هم دوست داشتن وسط راه برن که حرفاي بقيه رو بشنون.
بعد مي خواستيم بريم سوپر يه چيزي بخريم بخوريم. ولي 200 تومن بيشتر نداشتيم و کلي غصه مي خورديم.
در يک لحظه طلايي که من داشتم غر غر مي کردم که حالا که پول نداريم چرا داريم مي ريم سوپر يادم افتاد که هزار و پونصد تومن عارفه صبح بابت کادوي خانوم طهراني بهم داده و الان تو جيبمه!
با همون هزار و پونصد به علاوه دويست تومن ريحانه رفتيم خوراکي خريديم و زديم به بدن....
چه قـــــــــــدر حال داد....
دلم خواست....
دلم يه روز باروني خواست....
يه روز ســــــــــــرد....