موجود
من حسودي ام شد.
ما مدرسه مون از هم جدا شد اين همه واسم قصه ننوشتي!
زودباش عذر خواهي کن.
(الان علي داره شعر مولوي واسه اعظم مي خونه و منم دارم اشک هام رو پاک مي کنم چون اعظم مي خواست کتلت درست کنه و کلي پياز رنده کرد! ازت هم متنفرم. برو!)