اصلا همين که اجازه دادم بهت که بوسم کني! يه سعادتي بود واست که همون موقع بوس مي کردي يا نمي کردي وارد بهشت مي شدي!
ما خودمون تو لوله بخاري بزرگ شديم ما رو سيا نکن....!
دخترکم. اينکه من مي گم بوسم کن نشانه ي اين نيست که دچار کمبود محبتم...
نشانه ي اينه که خيلي بزرگوار و بخشنده ام که بهت اجازه ميدم بوسم کني...
حالا که ديگه اين موقعيت رو از دست دادي تسليت مي گم بهت ...
شيرفهمه؟
خاطرات منم از کلاس فريدون به ياد اوردي؟
که برام دعا کرد که خدا منو از اين دلبستگي ها رها کنه؟ :))))))!
ياد فريدونم بخير....
اصلا نمي دونم اين لطف بي حدت رو چطوري جبران کنم!!!
که لطف کردي و براي بار چندم جزييات صورت من و سبا رو به بوته ي مقايسه نکشيدي!
نه واقعا چطوري تشکر کنم؟
بابا دوست داشتن يارو رو واقعني! پارسال و سال قبلش هم مثل اينکه با هم کلاس داشتن!
من همه ي اين صحنه ها رو با صبوري تماشا مي کردم و مي گفتم خب من نبودم و شايد اين خانومه واقعا آدم دوست داشتني ايه...(جداي اينکه جلسه ي اول داشت منو از کلاس مي نداخت بيرون!!!!)
مثلا مثل خانوم طهراني که من تا اواسط کلاس اول دبيرستان اصلا نمي تونستم تحملش کنم و گويا اونم متقابلا از من دل خوشي نداشته.... ولي خب... مي بيني که الان.... اين قدر دلم براش تنگ شده که نمي دونم چي کار بايد بکنم واقعا!
ديشب نصفه شبا يهو ياد اون صحنه اي افتادم که تو اومدي سر کلاس ما و معلم تفکره داشت مي رفت بعد در يه لحظه که غافل شدم تو و سبا و حميده ريخته بودين سر همديگه و تو جيغ مي زدي که ديوونه تر از منم پيدا ميشه!
همون نصفه شبي پقي زدم زير خنده....
راستي همين الان با اين احوال پرسي کردناي ضحي يادم افتاد که ديروز تولد سبا بود!
امروزم تولد 16 سال و 4 ماهگيه منه! :)
من توي مرداب در حال فرو رفتن توي لجن هم باشم بازم پيشنهاد بدن نقطه بازي مي کنم:) آشنايين که...!)
دقيقاااااااااااااااااا :))