• وبلاگ : ما هنوز در هنوزيم...
  • يادداشت : ناكجا آباد
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    عادتته آدمو ضايع کني! ديگه مثه اون موقع ها دل و دماغ کل کل ندارم!!!!!

    وقتي بعضي رفتارارو مي بيني ديگه دل و دماغ هيچيو نداري سارا ميفهمي؟ درضمن خيلي چيزارم به خودت نگير

    پاسخ

    اصن سپي متوجه شدم اين يه بيماريه كه دچارش شدم! نميتونم يارو رو كنف نكنم و تازه تازه دارم مي فهمم كه جواب دادن خوب نيست:دي من كلا چيزيو به خودم نميگيرم:) عكسو!


    ميشه بگم من مي فهمم! هرچند تو باور نمي کني.....

    دلم خوشه که امروز گفتي دلم برات اندازه ي يه ميکرو کولن شده

    پاسخ

    چرا حرف منو جدي ميگيري؟! يه چي گفتم! جو كلاس زبان گرفته بودتم:)


    سلام...

    مي خواستم اعلام حضور کنم...

    خوشحال مي شم بهم سر بزني.

    پاسخ

    سلام. شما هم حاضر خوردين:)

    اوهوم. بفهمن! بي حرف. بي سوال! فقط با يه نگاه به حال و روزت، بفهمن!
    پاسخ

    شك دارم بهشون...

    خودمم نميدونم ک چند دقيقه س زل زدم به صفحه ي وبلاگت و هي نظر ميدم و نظرمو پاک مي کنم و در اين ميان اينترنت هي براي خودش قطع و وصل ميشه.

    آدم بعضي وقتا دلش ميخواد که توضيح نده و حرفي نزنه و سراسر سکوت باشه(يا حتي اصلا نباشه!)و ديگران همه چيز رو بفهمند و شروع کنند به توضيح دادن و حرف زدن و سراسر صدا شدن(!) و بودن

    .

    اين سه خط رو که نوشتم احساس کردم دارم ي افسانه اي چيزي ميگم و اينا همش غيرممکن محضه.و هست.اما تا همين 2-3 سال پيش نبود.به خدا اينجوري نبود.

    اين سه خط بالا رو که بعد از خوندن سه تا خط بالاترش نوشتم و الان خوندم بغض کردم.:(

    پست پايينيت رو ک خوندم ي احساس عميق بازماندگي در کنار تمام احساس هاي عميق و ويران کننده(!)ي اين روزهام اومد سراغم. از خودم بدم اومد.وقتي خوندمش احساس کردم که چقدر اين خاطره ها و سوال جواب ها برام آشنان.حتي وقتي ک زيرش اسم بولد شده ي خودمو نوشتي هم نفهميدم ک منم.وقتي لينک اف ام ويو رو ديدم فهميدم!!(بهم نگو خنگ!:دي)و بعد ک فهميدم عين اين فلش بک فيلم ها حتي اون تابش مستقيم آفتاب ک ميخورد به زانو هام و شلوار ليم داغ ميشد رو هم يادم اومد و اومد همش جلوي ذهنم.

    چند وقت پيش که تو دستشويي مدرسه داشتم وضو مي گرفتم ياد مراسم آستين بالازدن ها براي وضو گرفتن افتادم.ياد اون دستشويي کنار ناهار خوري ک هميش آب بازي مي کرديم توش و هر کي ک قسمتش ميشد رو تا جايي ک ممکن بود خيس مي کرديم..!

    و ياد خودم هم افتادم؛انگار که ي گمشده اي باشم بين تمام خاطراتم.

    چقده من خسته ام...

    يادکلاس هاي پروژه و اون دختر صورتيه هم افتادم.خصوصا اون روز ک ما داشتيم گچ جمع مي کرديم و وايساده بود نگامون مي کرد.ياد دماسنج هايي ک شکونديم هم افتادم!!شکستن اون همه دماسنج توي اون بازه زماني تنگ و اينکه همشون اتفاقي شکستن...!:)))

    هميشه از اين بابت ک توي برهه اي از دوران زندگيمون "زندگي" کرديم خوشحالم.و اين تنها مايه ي آرامش منه توي روز هايي که دنيا و آدماي مزخرف مربوط بهش حالمو بد مي کنن و به هم مي زنن.

    من همچنان از اول هامون بدم مياد.اضافه ان تو مدرسه.!جوگيرن و توي گرماي آفتاب فوتبال و بازي هاي مشابه اون مي کنن ي بار ک از تو راهروشون رد شدم از بوي عرق خفه شدم تا برسم بالا.:&

    مواظب خودت و خوبيات باش رفيق:*

    پاسخ

    دچار همون سكوتي شدم كه ازش حرف مي زدي!! منهنوزم طبق همون سنت ديرينه هرجا كه بودم تو هم كه نبودي از اولا بدم ميومد! هنوزم 6تا پله ي آخرو مي پرم... هنوزم....
    اصن نفهمن هم مهم ني..بيخيالشون
    پاسخ

    نميدونم چي بگم...