خودمم نميدونم ک چند دقيقه س زل زدم به صفحه ي وبلاگت و هي نظر ميدم و نظرمو پاک مي کنم و در اين ميان اينترنت هي براي خودش قطع و وصل ميشه.
آدم بعضي وقتا دلش ميخواد که توضيح نده و حرفي نزنه و سراسر سکوت باشه(يا حتي اصلا نباشه!)و ديگران همه چيز رو بفهمند و شروع کنند به توضيح دادن و حرف زدن و سراسر صدا شدن(!) و بودن
.
اين سه خط رو که نوشتم احساس کردم دارم ي افسانه اي چيزي ميگم و اينا همش غيرممکن محضه.و هست.اما تا همين 2-3 سال پيش نبود.به خدا اينجوري نبود.
اين سه خط بالا رو که بعد از خوندن سه تا خط بالاترش نوشتم و الان خوندم بغض کردم.:(
پست پايينيت رو ک خوندم ي احساس عميق بازماندگي در کنار تمام احساس هاي عميق و ويران کننده(!)ي اين روزهام اومد سراغم. از خودم بدم اومد.وقتي خوندمش احساس کردم که چقدر اين خاطره ها و سوال جواب ها برام آشنان.حتي وقتي ک زيرش اسم بولد شده ي خودمو نوشتي هم نفهميدم ک منم.وقتي لينک اف ام ويو رو ديدم فهميدم!!(بهم نگو خنگ!:دي)و بعد ک فهميدم عين اين فلش بک فيلم ها حتي اون تابش مستقيم آفتاب ک ميخورد به زانو هام و شلوار ليم داغ ميشد رو هم يادم اومد و اومد همش جلوي ذهنم.
چند وقت پيش که تو دستشويي مدرسه داشتم وضو مي گرفتم ياد مراسم آستين بالازدن ها براي وضو گرفتن افتادم.ياد اون دستشويي کنار ناهار خوري ک هميش آب بازي مي کرديم توش و هر کي ک قسمتش ميشد رو تا جايي ک ممکن بود خيس مي کرديم..!
و ياد خودم هم افتادم؛انگار که ي گمشده اي باشم بين تمام خاطراتم.
چقده من خسته ام...
يادکلاس هاي پروژه و اون دختر صورتيه هم افتادم.خصوصا اون روز ک ما داشتيم گچ جمع مي کرديم و وايساده بود نگامون مي کرد.ياد دماسنج هايي ک شکونديم هم افتادم!!شکستن اون همه دماسنج توي اون بازه زماني تنگ و اينکه همشون اتفاقي شکستن...!:)))
هميشه از اين بابت ک توي برهه اي از دوران زندگيمون "زندگي" کرديم خوشحالم.و اين تنها مايه ي آرامش منه توي روز هايي که دنيا و آدماي مزخرف مربوط بهش حالمو بد مي کنن و به هم مي زنن.
من همچنان از اول هامون بدم مياد.اضافه ان تو مدرسه.!جوگيرن و توي گرماي آفتاب فوتبال و بازي هاي مشابه اون مي کنن ي بار ک از تو راهروشون رد شدم از بوي عرق خفه شدم تا برسم بالا.:&
مواظب خودت و خوبيات باش رفيق:*