من يه بار موقعي که مي خواستم به خانوم صفي نيا حرف بزنم(يعني اون مي خواست با من حرف بزنه) نشستم هي بند کفشام رو باز و بسته کردم! همزمان هم دلم مي خواست زار بزنم! سر يه چيز مسخره! دبستان يقه ام رو گرفته بود! کتاب اورده بودم مدرسه و پدرم رو در اوردن به خاطرش! بعد خانم صفي نيا اومده بود گير داده بود که تو مشکوکي بگو ببينم چي شده! جلوي در نمازخونه بوديم! منم نگفتم بهش. گفتم بعدا مي گم. و اون بعدني که گفتم هنوز نرسيده! بعد چهار سال! بلکه بيشتر...
با اين حساب که من کلا خاطره هام رو فراموش نمي کنم هم تو مي دوني هم من مي دونم که هيچ کس هيچ وقت به پاي..................................