ببين.
منم بستني ام رسيدم.
ولي يهو هانيه از راه رسيد و بستني ها تموم شده بود. ناله کرد و من مي خواستم بستني ام رو بدم بهش و اون نگرفت.(چه لوس!)
بعد نوبهار اومد و اونم دلش بستني مي خواست و من بستني ام رو دادم بشه و اومدم که برم.
که يهو گرامي و مغيثي يه کارتن بستني ديگه اوردن و من حال نداشتم صبر کنم تا بازش کنن و رفتم!
در هر حال بستني عروسکي پاک بود... چيز زيادي از دست ندادم.