سلام
من بسيار خوبم ...
همزمان دارم مسنجر نصب مي کنم. و ساعتي است ک زهرا اينا رفتن و بر مي گردن ...
و اما اسب... منم خيلي دوست دارم!!!
چند روز پيش با ريحانه خواهر زهرا کل انداخته بودم بنده خدا نزديک بود گريه اش در بياد! ي سوالايي مي پرسيد در حد لاليگا ...
ماجرا از اونجا شروع شد ک ما و اونا خونه ي مادربزرگمون بوديم. و ي چيزي خورده بودم و بعدش دستم رو رفتم شستم. اين بچه هه از بوي مايع صابون خوشش اومد. اومد دستامو بو کرد و گفت منم ميخوام... بردم دستاشو شستم براش. مدام دستش جلوي دماغش بود و بو مي کرد و خوشش ميومد. از بس بو کرده بود ديگه بوي دستاشو حس نمي کرد. خلاصه دوباره رفتم دستاشو شستم. فکر کنم 4_5 باري شد. بعد بهش گفتم وا3 شام دستاتو مي شورم. خودش مي تونست مايع صابون رو دستش بريزه ولي نمي تونست دستاشو بشوره، قدش نمي رسيد. بعدش خودش مي رفت دستاشو مايعي مي کرد و منو تهديد مي کرد ک دستاشو براش بايد بشورم ! منم هي بايد مي رفتم دستاشو مي شستم ... خلاصه ديوونه شدم از دستش. بعد از اون ي بار مامانم ي مايع صابون خوش بو خريد ک من هر دفعه دستامو با اون مي شورم دستامو مي گيرم جلوي صورتم و بود مي کنم ...هميشه دنبال ي بهانه مي گردم تا دستامو بشورم ...
تو واقعا دلت ي اسب قهوه اي پررنگ نميخواد ؟