سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

زنگ می زنم به گوشیش؛ به خطی که آهنگ پیشواز مسخره ای ندارد و در سکوت ملایم میان بوق های متناوب می توانی به خیلی چیز ها فکر کنی... بالاخره گوشی اش را بر می دارد. صدایش گرفته و حسابی عوض شده... با تعجب می پرسم: " ساری مریض شدی؟!"

بی حوصله می گوید: "اوهوم..." و پشت بندش یک عطسه ی شدید! می خندم و بایت عطسه اش مسخره اش می کنم. می گوید از صبح یک ریز دارد عطسه می کند... نگرانش می شوم... نگران دختری که برای همه ی لحظات غیر نرمال من چشم هایش سر جایشان می لرزیده و برایم آرزوهای خوب می کرده... می دانم که بد مریض است... سرما که بخورد باید همه ی عالم به زانویش در بیایند تا یک قرص بدهد پایین؛ یک مسکن که چشم هایش را آرامم کنند و قرمزی چشمهایش را بگیرند... در عوض مدام می خوابد و چای داغ فرو می دهد و دستمال کاغذی به دست توی خانه شان این ور و آن ور می رود و هی دماغش را بالا می کشد... خوب می توانم تصورش کنم. لابد یکی از ژاکت هایش را هم پوشیده و خزیده زیر پتو و چند وقت یکبار میان تست های دیفرانسیلش تب و لرز می کند... تو فکر کن یک موجود کوچکی، که صورت ظریفش میان خرمن موهایش گم شده؛ زیر یک توده ی پتو هی بلرزد و عطسه کند و غرغر کند...

حال و حوصله ندارد و مدام جواب های کوتاه می دهد... صدایش مثل بعد از ختم "فلانی" است که های های گریه کرده بود... می پرسم: "گریه هم کردی؟" با صدای آرامی می گوید:" مرد که گریه نمی کنه!" ... همین یک شوخی نصفه و نیمه ی بیحالش کافی است. این حرفش یعنی همین که هنوز جانی در بدنش مانده...

می پرسم: " دکتر رفتی؟" می گوید: "نه... تنهام"

بهش اصرار که می کنم برود دکتر گوش نمی کند. قرص هم نمی خورد و مدام می گوید " مگه این گلبول های سفید چشونه؟ " و شروع می کند به غر غر کردن... دست آخر پشیمان می شوم. این همان دخترکی است که یکسال آزگار دندان دردش را تحمل کرده و هنوز هم حتی توی مترو که دندان پزشک می بیند سر جایش می لرزد... تنها نقطه ی عجیب وجودش این است که از آمپول نمی ترسد...در عوض از غم درد عزیزانش از ترس عجیب می لرزد...

حرف را عوض میکند و با یک حالت عصبی و کلافه ای می گوید: " نور! باید یه زجری به خودم بدم! یه چیزی مثه پسرونه زدن موهام! یا اینکه برم گوشیمو به کسی هدیه بدم! یا کل اطلاعات لپ تاپم رو از بین ببرم! یا وبم رو پاک کنم! یا برم بیژن رو بدم به یه بچه ی یتیم! "

سکوت میکنم... از سرش می افتد... فقط کافیست بخوابد...

پ.ن: وبلاگی که مال سارا است دوست دارم در مورد خودش بنویسم. دوست دارم که خوبی بنویسم.

نور هیاهو


نوشته شده در چهارشنبه 92/4/12ساعت 5:3 عصر به قلم نور هیاهو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک