سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

کوله ام را می گذارم روی نرده های چوبی و پله ها را پایین می روم. دیشب وقتی خوابم نمی برد شنیدم که بابا می گفت همسایه ی پایینی مان می خواهد استخر را خراب کند... حس حال بهم زنی دارم؛ انقدری که می خواهم موهای دختر همسایه را بکشم و از خانه پرتش کنم بیرون! با همان دویست و شیش سفیدی که هنوز بعد از چهارسال رانندگی عرضه ی بیرون آوردنش را از پارگینگ ندارد و هربار می کوبد به در و دیوار و پنجره!

می روم می نشینم لب استخر؛ پاچه های شلوار مدرسه را کمی بالا می زنم و پاهایم را می گذارم توی استخری که قطره ای آب کَفَش نیست... تکیه می دهم به دستهایم و به همه ی لحظاتی فکر می کنم که شب ها می آمدیم می نشستیم لب آب و توی همهمه ی فضای استخر شلیل و خربزه می خوردیم... به یاد همه ی لحظه هایی که از تنهایی پریدن توی آب می ترسیدم؛ همه ی لحظاتی که سعی می کردیم ادای شیرجه های امین حیایی را در بیاوریم و نمی شد... همه ی آن وقت هایی که آب یا زیادی سرد می شد یا زیادی گرم... یا همه ی وقت هایی که توی آب الکی خودم را به غرق شدن می زدم و مامان را می ترساندم... نشسته ام کنار فضای تو خالی استخر و سعی می کنم هوای خشک و غیر دَم این حوالی را ببلعم تا بعدها بتوانم برای نوه های مامان اینجا را توصیف کنم... یادم هست همسایه ی طبقه ی اولمان که در یک صبح خیلی زود مُرد؛ خیال می کردم روحش توی استخر است... همه ی آن روزها وقتی به در استخر می رسیدم خیز بر می داشتم و با سرعت نور می دویدم بالا... نشسته ام فکر می کنم به همه ی خاطراتی که توی این آب غرق شدند... حتی به روح پیرمردی که گمان می کردم توی آب اینجا حل شده است...

خیره می شوم به کاشی های شش ضلعی و می گذارم نگاهم سوراخشان کند... دست آخر یک کاشی شش ضلعی سرمه ای بر می دارم و می آیم بالا... می گذارم همه چیز زیر این سه طبقه ی بی روح ویران شود... می گذارم همسایه ها برای همیشه خیالشان تخت شود که هیچ دختر هفده ساله ای آن پایین برای خودش آواز نخواهند خواند... می گذارم خاطرشان جمع شود که از امشب به بعد خوابشان با صدای نکره ی من بهم نخواهد خورد... در را می بندم و می گذارم صدای رفتنم هر قدر که می خواهد توی این فضای کوچک بپیچد...

بابا یک زانتیای نقره ای داشت... یادم هست وقتی خریده بودش می رفتیم توی حیاط سوار ماشین می شدیم و آهنگ گوش می کردیم؛ دلم می خواست ماشین بابا مثل عروسک های نیم وجبی خودم از در خانه بیرون نرود... کثیف نشود و یا حتی گم نشود... عروسک بابا مدتها توی حیاطمان آب و نور خورد و در نهایت یک شب توی خیابان ولیعصر بود شایدم هم جمهوری، مردی آمد سوار ماشینمان شد و رفت. بابا عروسکش را فروخت چون مامان دوستش نداشت... و در عوض علی ناراحت شد و فکر کرد که ماشینمان را دزدیدند... یادم هست چهارتایی - من و مامان و علی و سعیده - ایستاده بودیم و خیره شده بودیم به مردی که خیلی راحت سوار عروسک بابا شد و در اولین دور برگردان پیچید و جلوی همه ی ماشین هایی که بالای سرشان نور افکن بود عروسک بابا هم قرار گرفت... و لابد چند روز بعد مردی صاحب عروسک ما شده بود... آن موقع هم صدایم در نیامد... درست مثل همین موقع ها زورم به این رسید که بروم قرآن کوچک "ایران خودرو" را از توی داشبورد ماشین بردارم و برای خودم نگه دارم... که البته همان قرآن کوچک را هم حالا ندارم... اما هنوز این فانتزی مردی که یک زانتیای نقره ای نسبتا قدیمی دارد توی همه ی رویا پردازی های من وجود دارد... مردی که یک عروسک نقره ای دارد و همیشه ماشینش بوی عطر هرمس را می دهد و توی داشبوردش یک قرآن کوچک ایران خودرو کم دارد... دهنم آب افتاد

حالا هنوز هم وقتی توی پارکینگ می ایستم خیره می شوم به مگان مشکی گوشه پارکینگمان که خیلی خشک و زمخت خیره شده به در پارکینگ و حس بدی بهم می دهد... ماشین رئیس ها و رئیس جمهور های از دور رفته به ما نمی خورد؛ با دیوار های دودی پارکینگمان هارمونی ندارد... هنوز هم پایش که بیفتد به بابا پیشنهاد می دهم برویم همان عروسکش را از آن مرد تاس پس بگیریم و معامله ی زمان بچگی هایم را بهم بزنیم... خرید قرآن جیبی کوچکش هم با من!

مامان آدم صبوری بود. با اینکه من در سومین دهه ی زندگیش به دنیا آمدم حوصله ام را داشت... یادم هست علی یک عالم ماشین های کوچک رنگاوارنگ داشت؛ همه شان را ریخته بود توی یک سبد پیک نیکی قرمز که با وجود ماشین های آهنی کوچکی که داشت خیلی سنگین بود. من می رفتم آرام و یکی یکی ماشین ها را از توی سبد بر می داشتم و می آوردم می گذاشتم روی فرشمان توی هال؛ دوتا آمبولانس داشت و من وسواس داشتم که هردو آمبولانس را کنار هم بگذارم... ماشین ها را با ظرافت خاصی ار روی حاشیه ی فرش راه می بردم و از روی شاخه هایی که توی قالی مان پیچیده بود می رساندمش به یک گل بزرگ که وسط قالی قرار داشت و بعد با دقت تمام آمبولانس را بین دو گل مجاور هم پارک می کردم و بر می گشتم سر آمبولانس دوم... و بعد ماشین پلیس و ولوو و تراکتور و ... و ... و ...

مامان ماشین ها را روی فرش از هم تشخیص نمی داد... وقتی با سرعت از روی فرش رد می شد تیزی چراغ آمبولانس می رفت توی پاهایش؛ چشم هایش را سفت می بست و بهم فشار می داد و سعی می کرد زودتر از میدان مین گذاری من خارج شود... گاهی که بدتر می شد پایش می رفت توی ماشین های کشاورزی علی؛ گاهی دسته ی مکانیکی تراکتور و گاهی هم بیل ماشین شخم زنی می رفت توی کف پایش و بعد دوباره چشم هایش را سفت می بست، می نشست روی زمین و مدام کف پاهایش را می مالید و زیر لب اسمم را اعتراضگونه صدا می کرد... آن موقع ها هنوز عادت نداشت دمپایی های طبی اش را پایش کند و بین اتاق ها تند و تند بدود و کار کند... هنوز نه کمرش درد می کرد؛ نه گردنش و نه حتی انقدر پا درد داشت...

الان هم نمی دانم چرا نشستم این حرف ها را مرور می کنم. می خواستم بگویم ما یک وقت هایی برای چیز هایی که سالها قبل از دستشان دادیم دلمان تنگ می شود...

مثل همان درخت انگوری که توی حیاط خانه ی آقاجون اینها بود و یک روز خسته شد و برای همیشه خشک شد...

از دست رفته

 

پ.ن:مـا بــه خــودمــان .. یــه دل ِ سـیــر خـنــدیــدن بــدهـکــاریــم ... ...

+ تحمل کنید :)


نوشته شده در پنج شنبه 92/5/24ساعت 6:47 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک