سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

مردم متوجه خیلی چیزها نمی شوند... عملا می روند می ایستند جلوی آینه و خودشان را "نفهم" می کنند...

مردم متوجه قبض پایاندوره چهارده تومنی نمی شوند؛ بجای آن مفهوم ریال و تومن را عوض می کنند و میدان بهشان بدهی می گویند: " قبضش صد و چهل هزار تومن اومده... " هرچند میدان بهشان دادیم...

مردم فکر می کنند ما خوشبختیم... فکر می کنند پنج شنبه ها که شلوار جین می پوشم و فرق سرم را از وسط باز می کنم و گوشواره های منگوله ای آویزان می کنم قرار صبحانه دارم و جمعه ها قرار کوهنوردی... فکر می کنند سه شنبه ها که غیبم می زند روی چمن های پارک ساعی کنارش لمیده ام و راجب ازدیاد گربه ها حرف می زنم و شنبه ها که دیر می رسم سر کلاس " یه توکه پا" رفتم و آمدم...

مردم فکر می کنند ما خوشبختیم... که هر روزمان به کافه نوردی می چرخد و هر شبمان به گفتمان های پیرامون مسائل روز... مردم می گویند" سرِش تو گوشیشه! " و نمی فهمند دختری که مدام انگشتش را روی صفحه ی گوشی بالا و پایین می کشد؛ تمام دلخوشیش این شده که یک نفر عکس وایبرش را عوض کند یا می نشیند دانه دانه نگاه می کند که چه کسی چه زمانی آنلاین بوده... اینکه می گویم مردم رسما نفهم و موذی شده اند همین است که نمی فهمند این "بدبختی" که سرش توی گوشی اش دفن شده خودش به آدم های "سر تو گوشی" حسادت می کند... حسرت یک زنگ بی موقع را می خورد که از جایش بپرد یا یک مسیجی غیر از مسیج " میلیونر شو..."

مردم حس خوبی بهم می دهند... وقت هایی که فکر می کنند "ما" یی وجود دارد حس خوبی بهم دست می دهد... اینکه یک نفر هست که هنوز از "ما" ناامید نشده؛ یک نفر که فکر می کند صدای قهقه های ما تا آسمان هفتم رفته؛ اینکه کسی هست که فکر می کند کنار هم خوب و خوش و مستیم؛ همگی خوشم می کند... اینجور وقتها هم بیشتر غصه ام می گیرد و هم توی دلم مشت مشت قند آب می شود... توهم می زنم که همین طور است؛ که ساعت هشت صبح کسی غیر از سروناز هم هست که مسیج بدهد حال و احوال سیر کردن توی "اردوی عید نوروزی" را بپرسد... عصر ها کسی غیر از نازی هم هست که زنگ بزند و بپرسد کی می روم خانه... کسی غیر از مونا هم هست که با هم برویم کتاب فروشی های جدید را کشف کنیم...

مردم خیلی خوشبختی ها را زورکی ریختند توی حلقوممان... گاهی باعث شدند از سر ِ "حرف ِ مردم " از هم خبری بگیریم... گاهی باعث شدند بعد از مدتها پای حرف های همدیگر بنشینیم و از هم باخبر شویم... گاهی شکستنم... گاهی بزرگم کردند... گاهی باعث چین میان ابروهایم شدند... نمی خواهم خودم را به مظلومی بزنم چون خودم خواستم مردم توی فکرم باشند... اینکه از سر ِ حرص در موردم حرف می زدند؛ اینکه چپ و راست می رفتم فکر می کردند "او" یی وجود دارد؛ اینکه حرف هایی به گوشم می رسید که شاخ در می آوردم؛ اینکه به در می گفتند که دیوار بشنوه؛ این دوری و دشمنی ها؛ این دوری و دوستی ها؛ این حرف های پشت ِ سر؛ این حرف های توی رو... همگی ِ همگی شان اوایل آزارم می داد ولی بعدها لذت داشت... کسی انقدر خوش خیال و خوش باور و دوست داشتنی بود فکر هایش... بعدها دیگر دلم خواست ادامه پیدا کند؛ دلم خواست همه این فکرها را بکنند؛ دلم خواست طوری باشم که توهم بزنند؛ دلم خواست عوضی تر از هر چه بودم جلوه کنم... که حرف های جدید را بیاوریم بگذاریم وسط و با رفقا دست جمعی بگیم و بخندیم و تا مدتها تیکه بیندازیم و بکنیم نقل و نبات و هارهار بخندیم...

گفتم که نمی خواهم خودم را به مظلومی بزنم اما نمی گذارم کسی توهم مظلومیت بر دارد... تا جایی که بتوانم نمی گذارم کسی فکر کند ظلم دیده و ظلم نکرده... آدم هایی که همیشه توی خیابان کسی بهشان چپ نگاه کند سریع حالش را می گیرند؛ آدم هایی که حرف هیچکس را بی جواب زمین نمی گذارند؛ آدم هایی که کارنامه ی رفاقت هایشان پر است از قهر و تنفر و دعوا؛ آدم هایی که مدام دم از این می زنند که بهشان نارو زدند و خیانت کردند؛ آدم هایی که اگر چندتا قشقرق حسابی تا آخر ماه نداشته باشند روزشان شب نمی شود؛ آدم هایی که دم به دیقه با خانوادشان هم بگو مگو می کنند ... این آدم ها هیچ وقت مظلوم های خوبی نمی شوند...

 

 

پ.ن: خلاصه بگم هر کاری که کردم خوب کردم و هر ظلمی که کردم بازم خوب کردم و هر ظلمی که ناکرده زمین گذاشتم جبران می کنم براتون! و اینکه بازم اگه اعتراضی از جانت "مردُم" هست می تونم فقط اینو بگم که بنده همون بچه ی ببو گلابی هستم که دست پرورده ی شما شدم... اینطور بگم! گلی هستم که خودتون کاشتید... بعله :)

اینارم با لبخند و سر خوشانه میگم... وقتی میگم دلم رو صاف کردم رد خور نداره! :)

+ یه لطفی هم بکنید که وقتی من میگم "ف" شما نرید "فرحزاد"


نوشته شده در جمعه 93/2/19ساعت 12:50 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک