سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

نه اینکه جا زده باشم ها؛ نه... ولی خسته شده ام... از این همه بجث های طولانی بی نتیجه؛ از این همه دلهره که آخرش معلوم نیست "کِی" بشود... چی بشود... از این همه بد بودن خسته شدم؛ نه اینکه جا زده باشم؛ دلم می خواهد حرفم را هوار بزنم؛ بگویم "چی" هستم؛ "چی" می خواهم... مگر خواستن ایرادی دارد؟ نه اینکه فکر کنی جا زده ام؛ جا نزده ام؛ دلم یک دل سیر هوار زدن و اشک ریختن می خواهد؛ دلم می خواهد بگویند همه چیز درست شده؛ بروم بخوابم... بخوابم... می دانی خوابیدن با "خاطر جمع که همه چیز درست شده" نعمت است... نمی فهمی چه می گویم... هر کسی خودش را می فهمد! گفته بودم که...

جا نزده ام؛ تو ام نمی گذاری که جا بزنم؛ انصاف هم نیست که با این همه دلداری وقت و بی وقت جا بزنم؛ اما کم آوردم... هر چیزی که می گویم؛ چشم هایم پر می شود؛ این همان کم آوردن است، نه؟ کم آوردم که جمله هایم بی فعل روی هوا می مانند که چانه ام نلرزد... کم آوردم که وسط بحث صدایم بی وقفه می لرزد... کم آوردم که وقتی می رسم به بن بست، آوار میشوم روی سر زینب... خدایا من قبلن هم اینقدر چیزی را خواسته بودم؟ چرا پس یادم نمی آید؟ انصاف نیست ... خدایی که از رگ گردن نزدیک تر است انقدر سخت گیر باشد؟ مگر می شود؟ داریم خدا؟ خدایی که می گویند ارحم الراحمین است؛ به گوشه چشمی همه چیز را می بخشد؛ چرا حالا انقدر پیچیده اش می کند؟ مگر تو همان خدایی نیستی که همه چیز دست توست؛ باور کنم که نمی خواهی؟ تو همان خدایی هستی که اراده کردی و زمین و زمان را خلق کردی؛ چرا اراده نمی کنی که بشود؟ اگر شر است تو که می توانی "خیر" اش کن؛ خدا تر از تو هم مگر داریم؟ دلم گرفته که انقدر ناله می کنم؛ مگر تو نگفتی به ندای دل شکسته گوش میدهی؟ خدایا دل شکسته تر از این باشم؟ تو و این همه مهربانیت اجازه می دهد که دل شکسته تر از این باشم؟ واقعن من را درب و داغان تر از این می خواهی؟ خدایا آس و پاسم؛ چرا در نظرم نمی گیری؟ چرا حسابم نمی کنی؟ مگر نمی گویی هر چیزی ار راه درستش جواب می دهد؛ حالا چرا همه ی راه های درست بی جواب شدند؟ خدایا نذار که باور کنم این راه های درست همه اش الکی شده اند... خدایا مگر نمی گویی گذشته های بیخود و اشتباهات را می شود با راه های درست ترمیم کرد؛ حالا چطور باور کنم که ترمیمی هست وقتی که صراط مستقیم هم اینجا عاجز مانده؟ خدایا من نمی دانم حساب کتاب شما آن بالا چطوری است؛ ولی مگر خدایی که شما باشی نمی تواند کار من را جلو بیندازد؟ نکند حالت ازم بهم خورده که هر وقت گیر می افتم می آیم سراغت و کُلی بازی در می آورم؟ مگر تو بنده هایت را عاشق نیستی؟ خدایا من معشوقه ی خوبی نیستم؛ نه برای تو نه برای هر کس دیگری؛ بنده ی خوبی هم برایت نبودم؛ حتی برده ی خوبی هم نمی توانم برایت باشم؛ تو که می توانی؛ تو که یک عمر عاشقی کردی و بلدی، بیا یکبار دیگر عاشقی کن، خواسته ام را بخواه! بخواه که بشود! بخواه که معجزه شود...

معجزه فقط ید بیضا نیست باور کن، من باور دارم که وقتی یک سرماخوردگی کوچک ختم به سلامتی می شود یا همان سرماخوردگی کوچک ختم می شود به سرطان ریه؛ همه اش معجزه است... پس خدایا بیا و همت کن و معجزه کن! مگر چندتا خدا داریم؟ مگر از تو خدا تر هم داریم؟ تو که یکی یدانه ی منی! تو که می توانی! بیا و به گوشه چشمی بخواه! درستش هم که بکنی می دانی که دست از سرت بر نمیدارم... ولی کمتر غر می زنم باور کن! بخواه خدیا! فقط به سر انگشتی بخواه!

 

 

+ آدم هایی که خط و نشان می کشند و فکر می کنند کار خودشان خیلی روی حساب و کتاب و منطق است؛ فکر می کنند قدم کج بر نمی دارند؛ یک روزی اگر خودشان سیلی نخورند از همان جهت؛ بچه هایشان؛ هم خون شان؛ نوه شان سیلی سختی می خورد... این را گفتم که هر وقت برای کسی رفتیم بالای منبر یادمان باشد که یک نفر ممکن است برای خبط خودشان؛ بچه مان؛ نوه مان؛ هم خون مان برود بالای منبر؛ حواسمان باشد که آن لحظه کجا می خواهیم سرمان را زیر خاک کنیم؟! کجای کاریم که دستور می دهیم و هدایت می کنیم؟!

یا من اسمه شفا


نوشته شده در یکشنبه 93/5/19ساعت 2:41 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک