سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

بیخیال این حرف ها...

دلم میخواهد یکبار دیگر به چشم های هم لبخند بزنیم؛ بلند شویم برویم یک جایی... اصلا جای خاصی هم توی فکرم نیست؛ برویم نمازخانه دانشگاه دراز بکشیم، یک چادر نماز بیندازیم دورمان و حرف بزنیم...

انگار نه انگار چقدر با هم غریبه شده ایم... یا چند وقت است که صدای خنده ات را نشنیده ام...

 

 

 

پ.ن: از نوزده سالگیم فقط این دستم آمده که دیگر فقط خود ِ واقعیم اصرار دارد که باشد... خودم با چارچوب این اعتقادات، این طرز فکر، این خط سیاسی، این مدل تیپ و قیافه، این مدل حرف زدن، این مدل دوستی کردن، این مدل خصوصی بودن! بپذیریم...


نوشته شده در سه شنبه 93/11/21ساعت 9:16 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک