سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

با نرگس سر کلاس معادلات دیفرانسیل آشنا شدم. از بچه های رشته ی برق بود و اولین باری که با هم حرف زدیم ازم پرسیده بود که قاب گوشیم را از کجا خریدم! بعد برایش توضیح داده بودم که توی چهارراه ولیعصر جایی را میشناسم که قاب های اورجینال می فروشد... بعد تر ها اتفاقی فهمیدیم که دو دوست مشترک دیگر توی مکانیک و عمران داریم. بعد از آن چندباری رفتیم کتابخانه ی فنی امیرآباد و حالا نرگس یار گرمابه و کتابخانه فنی ام شده... بیشتر اوقات بین درس هایمان به خبر های جدید دانشکده می گذرد؛ به اینکه فلانی با بسانی ازدواج کرده یا اینکه بهمانی سر کلاس سوتی داده؛ بعد میخندیم آنقدری که دستم را میگیرم به گونه هایم که از خنده درد میگیرند...

شبها با هم از در عقبی دانشکده پیاده می رویم تا پل گیشا و توی راه حرف میزنیم...گاهی برایش کتاب معرفی میکنم که بخواند، اما خب تهش میدانم که اهل کتاب خواندن نیست... دست های تپلی اش را موقع خداحافظی میگیرم و ادامه ی راهم را به نرگس و حرفای معمولی ای که زدیم فکر میکنم...

بعد فکر میکنم که چطور توی این یکسال و اندی هیچ وقت نرگس را هیچ کجای دانشگاه ندیده بودم؟

 

 

پ.ن: توی همه ی این سالها به این رسیده ام که آدمها همه شان یک تاریخ موعدی دارند؛ یعنی توی یک تاریخ مشخصی باید توی زندگیت ظاهر شوند؛ نه حتی لحظه ای زودتر نه حتی دیرتر... همه یشان یک "وقتی" داشته اند که پیدایشان کنی و دستشان را بگیری و بیاری توی زندگیت... حتی همه ی آنهایی که بد بودند یا خوب یا خود پشیمانی...


نوشته شده در یکشنبه 94/9/29ساعت 9:27 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک