سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

صبح سی ام دی بود... دراز کشیده بودم توی تختم؛ بیدار بودم اما زورم می آمد چشم هایم را باز کنم... بالشم را چرخانده بودم به سمت خنک ش و دوباره سعی میکردم که بخوابم...

در اتاقم با فشار باز شد؛ چشم هایم را باز کردم نگاه کردم و دوباره چشم هایم را بستم به هوای اینکه خیالاتی شدم... جیغ و داد کردند دوباره نگاه کردم! هر هشت تایشان ایستاده بودند جلوی رویم؛ چندتا دسته ی نرگس پرت کردند به سمت صورتم.. شعر تولدت مبارک خواندند... از زیر لحاف می آیم بیرون؛ به آشفته بازار اتاقم نگاه می کنم؛ به لباس خونه های تنم و دیوانه های پیش رویم... تک تک شان را پیژامه به تن و با همان موهای بهم ریخته بغل میکنم!

میروم توی حمام دست و صورتم را میشورم که خوابم بپرد، مسواک میزنم، موهایم را شانه می کنم و می آیم بیرون... دریا از توی کمدم پیرهنم را در می آورد که آن را بپوشم. زینب هم می پرسد که فلان کفشم کجاست که بپوشم... مهشید برایم توی یک ظرف بزرگ سوپ قارچ درست کرده و آورده با یک شالگردن که مامانش برایم بافته... میخندم. به اینکه مامان مهشید هرسال خودش یک شال جدید برایم میبافد و میفرستد... رایحه میرود سمت کابینت ها گلدانی که قبل تر ها عکسش را فرستاده بودم و گفته بودم گلدان محبوبم است را پیدا می کند و نرگس ها را می گذارد توی همان گلدان... فاطمه دامنم را با وسواس اتو میزند... جای خالی فرزانه وسط این سر و صداها افتاده همه جای خانه...

انگار که سالهاست همگی با هم توی این خانه زندگی میکنیم... چند دقیقه یکبار باز انگار که باورم نمیشود همه شان ناگهان سر صبحی آمده اند دور تختم؛ جیغ و ویغ کردند و گفتند که تولدم است...

ظرف ها را می چینند؛ من باز عین گیج و ویج ها کار نمی کنم و فقط نگاه می کنم... غذا میخوریم؛ کیک می بریم؛ کادو هایی که با هم خریدند را باز می کنیم؛ می رقصیم؛ مسخره بازی در می آوریم؛ یکسره یکسره یکسره حرف میزنیم با همان سر و صدای بلندمان...

بعد هی از پشت صحنه ی این کارهایشان تعریف می کنند...از اینکه بیست و هشتم از قصد نیامدند کافه برای تولدم و گفتند گرفتاریم... از اینکه فاطمه مثلا یادش رفت تولدم را دوازده شب تبریک بگوید...از آن کیکی که توی کافه گرفتند برایم و شمع استفاده شده ی روی کیک... از اینکه از قصد توی راه رفتن به آن کافه سعی کردند یک جوری سوتی بدهند که من بفهمم توی کافه سورپرایزم خواهند کرد...بعد غش غش میخندد به من و عکس العمل های مختلفم...

 

 

پ.ن: مدتهاست که توی دلم راه میروم و تشکر میکنم که مقابل این بی وفایی هایی که داشتم و به حد کافی خوب نبودنم حالا این رفیق ترین هارا دارم...خدایا خیلی مرسی واقعن:)


نوشته شده در شنبه 94/11/3ساعت 2:24 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک