سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

سرم را تکیه می دهم به شیشه ی سرد ماشین و از خنکی شیشه روی پیشانی داغم جان میگیرم... توی آسمان سه تا هواپیما همزمان هستند؛ فکر میکنم که فردا شب توی یکی از همین ها باید برگردم و باز ماه ها دوری را به جانم بکشم... بچه تر که بودم هواپیما برایم یک جور عَلَم ِ خوشبختی بود؛ سوارش میشدی و پیش میرفتی به هر جایی که خوش میگذشت؛ آبنبات میوه ای میگذاشتی زیر زبانت؛ خوراکی های بیمزه ی جمع و جور و شیک میخوردی؛ اسباب بازی های یکبار مصرف میگرفتی؛ خیره میشدی به مهماندار های آرایش کرده و اتو کشیده و بعد خیلی سریع همه چیز تمام میشد... باید پیاده میشدیم و موقع پیاده شدن مهماندار ها جوری نگاهت میکردند، لبخند میزدند و خداحافظی میکردند که حس میکردی دلنشین ترین و خواستنی ترین موجود کوچکی هستی که آن زن زیبا تا به حال دیده...

باید چند روز دیگر برای ماه ها از تهران بروم؛ و درونم نه وابستگی ای وجود دارد و نه ذره ای دلتنگی برای اینجا... و همین نگران کننده است...


نوشته شده در پنج شنبه 95/1/5ساعت 11:8 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک