ما هنوز در هنوزیم...
دلم تنگ شده زینب... واسه اینکه وسایلامو تند و تند جمع و جور کنم؛ از رویا دست و پا شیکسته خدافظی کنم؛ تند راه برم تا جلوی در دانشکده فنی و بپرم توی اتوبوس دانشگاه... خیابون قدسُ بدو بدو برم پایین؛ و بعد برای اینکه صرفه جوییم شده باشه تا چهارراه ولیعصرو پیاده برم که تهش بشینیم پشت همون میز همیشگی اُاینو؛ مثه همیشه کباب دیگی سفارش بدیم و اگه اول ماه بود و پولدار بودیم کنار غذامون یه کاسه ماست و خیار ویژه هم سفارش بدیم برای دوتامون...دلم تنگ شده برای ناهار خوردن و حرف زدنای هول هولکیمون توی ساعت خالی بین کلاسای تو و کلاسای خودم... پ.ن: کباب دیگی اُاینو یک مکتب است!
نوشته شده در سه شنبه 95/3/4ساعت
11:41 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
کد قالب جدید قالب های پیچک |