سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

توی ترافیک سنگین همت گیر افتاده ایم. من اما این وسط به آدم های داخل ماشین های کناریمان فکر میکنم؛ به اینکه از پنجره ی کوچک ماشینشان ما را چگونه می بینند؟ در موردمان چه فکری میکنند؟ و حدس میزنند چه نوع آهنگی گوش می دهیم؟ توی آینه بغل ماشین خودم را یواشکی نگاه میکنم و بعد سعی میکنم در این قاب تو را هم پیدا کنم. اصلا تو چه کسی هستی؟ از کجا آمدی؟ ما چقدر از هم دوریم و چقدر بهم نزدیک؟ و مدام از خودم میپرسم چرا من اینجا و کنار تو نشستم؟

احساس میکنم از اصولم دور شده ام؛ عذاب وجدان میگیرم و همزمان احساس میکنم تو منطبق بر اصولی... سعی میکنم به اتفاقاتی که گذشته فکر نکنم؛ به برآیند اینکه چرا من اکنون اینجا و کنار توام...

استرس دور گلویم پیچیده یک ربع یکبار ناله میکنم "دیر شد". میخندی. من سعی میکنم خنده هایت را با دقت نگاه کنم. تو چه کسی هستی؟ چرا انقدر نزدیکی به من؟ و چرا من انقدر نزدیکم به تو؟ چرا من بی هیچ شک و شبه ای به تو اعتماد دارم؟

گوشه ی پتو را میدهم دستت و توی ترافیک اتوبان شروع میکنیم به تا زدن پتوی نازک روی پاهایم. میخندیم. من سعی میکنم خنده هایمان را به دقت ضبط و حفظ کنم.

نمیدانم چه می شود، نمیدانم چه حسی دارم؛ و حتی دلم نمیخواهد بدانم چه خواهد شد...


نوشته شده در سه شنبه 97/8/15ساعت 10:2 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک