سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

روزها را نشمردم چون به چشمم نمی آمد اما لابلای کار هایم ناگهان فهمیدم با امروز میشود 48 روز که ندیدمش... راهمان دور است؟ خیر. اگر همت کنم و تا بالکن شرکت بروم دقیقن ساختمان روبرو محل کارآموزی فلانی است که تا امروز حتی برایم جالب نبوده نگاه کنم ببینم سنگ نمای آن ساختمان کذایی چه رنگی است. سرمان شلوغ است؟ نه اصلا، هرچند اگر هم گرفتاری های کاری زیاد بود باز هم دلیل موجهی نبود. بهمدیگر زیاد تکست می دهیم؟ دو روز یکبار در حد دو پیامک و در صورت زیاده روی چهار پیامک. ناراحتم یا احساس میکنم چیزی را در زندگیم گم کرده ام؟ ابدا. علاوه بر اینکه به این اوضاع عادت دارم، حتی احساس میکنم طلایی ترین دوران اخیرم را می گذرانم. همه چیز برای من عادی و طبق روال همیشگی و چه بسا دلچسب تر است. توی این 45 روز حالم از هر مدتی بهتر بوده. 

هر روز 9 صبح با بدبختی می آیم شرکت. و هر روز حوالی ساعت2 ظهر تعداد تماس های تلفنی شرکت بطرز محسوسی کم می شود؛ منشی شرکت بیکار می شود و چانه اش برای سراییدن داستان های عشقی اش گرم می شود. اکثر اوقات توی دلم به حرف هایش میخندم و گاهی هم کنترلم را از دست می دهم و بلند میخندم.

برایم از معشوقه چشم رنگی اش می گوید. از خیره شدن توی چشم هایش، از عشق، از دنیای توی چشم های معشوق... من پرت می شوم به زندگی خودم. به چشم های فلانی که هیچ زیبا نیست و همیشه در نگاهم جوجه اردک زشتی بوده که هرگز نتوانست به قو تبدیل شود...

همه چیز عادیست جز حس جنون درونم؛ که رحم ندارد و دلش برای جوجه اردک زشت نمی سوزد. دلم برای خودم می سوزد. توی انزجار، نفرت، اختلافات ریشه ای و عمیق غرق باشی و هربار تلاش کنی چشم هایت را بدزدی تا خبر دار نشود چقدر با تک تک سلول هایت، با همه ی تکه تکه های قلب و روحت و از عمق وجودت دوستش نداری؛ و گاهی فقط دوست نداشتن خالی نیست و نفرت داری...

 

 

پ.ن: همه برای رسیدن نذر میکنند... من ماه هاست برای کندن دندان خراب نذر و استغاثه میکنم...

پ.ن2: چقدر خوب که کسی اینجا را نمی خواند. بالاخره یک جایی هست که آدم توی خودش نریزد و کمی خودش باشد...


نوشته شده در یکشنبه 97/2/16ساعت 7:0 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک