اینقدر فشرده نشسته بودیم که کسی حتی یه لحظه هم نمی تونست حس کنه که داره از پشت خیس میشه! بازهم همون شوخی قدیمی! از زیر در دوم پیلوت آب ریختن و مانتوی همه ی ما ها خیس شد! وقتی با جیغ از روی پله ها همگی پریدیم، پله ها خیس آب بودن! ولی از اون جایی که پدیده ای به نام خورشید وجود داره، سمت چپ پله ها خشک شد! بعد از کلی راه رفتن دور حیاط با پیشنهاد نشستن من موافقت شد! همین وطر که غزال نه شایدم نسیم تعریف می کرد نه فکر کنم همون غزال بود خلاصه یه بنی بشری داشت تعریف می کرد ضحی بهم گفت که یه کاریم داره، از اون جایی که من بچه ی سر به زیر و آروم و مظلومی هستم! ولی خدایی شیطونی از قیافش می بارید!!! خلاصه گذشت و ناگهان احساس کردم ... خب دیگه فهمیدیم که خیس شدیم... دویدم توی پیلوت با همین دستام می خواستم خفش کنم! آخه یکی نیست بگه با سطل زباله آدمو خیس می کنن؟! آخه دختر خوب اون حجمش زیاده!!! خب، از اون جایی که ما کودکان ساده ای هستیم تصمیم گرفتیم جای دیگری را برای اسکان بر گزینیم... خب زیر پنجره بهترین گزینه که نه، ولی گزینه ی خوبی بود، نشستیم! و باران رحمت الهی از اون بالا صاف ریخت روی سر ما! خلاصه از همه بیشتر خیسیدم! و حالا به علت اینکه باد کولر خورده به موهای خیسم سرم درد می کنه! فدای سر ضحی!
گفتم تا چند دقیقه صبر کنه تا صحبت غزال یا نسیم یا... تموم بشه!
کد قالب جدید قالب های پیچک |