ما هنوز در هنوزیم...

سلام به تو!

نمی دانم این چندمین نوشته ای است که برای تو می نویسم و نمی دانم که آنرا می خوانی یا نه! اما حس می کنم این آخرین نوشته ایست که مخاطبش می شود تو!

امروز می خواهم مهمان دلم بکنمت! شاید برای آخرین بار ... امروز آمدم تا دلم را برایت روشن کنم تا ببینی چه کردی، تا دست بکشی روی خراش های دلم و بگویی:" من کردم؟! ، من بودم؟! " امروز می خواهم سفر کنیم به روزهای اولمان، نه به روزهای اولم! امروز می خواهم به تو ثابت کنم که مقصر آن خراش ها تو بودی!

یادت بیاید آن روزهایی که قدم هایت را با خستگی روی زمین می کشیدی و من مشتاقانه توی دلم تشویقت می کردم تا یک قدم بیشتر از آن قدم های خسته بر داری، فقط یکی بیشتر!

نمی دانم توی دلت چه می گذشت؟! نمی دانم چه می گذرد! نمی خواهم که بدانم! راستش این روزها حرفهایت را باور ندارم برعکس آن روزهای اولم!

آن روزها مدام خودت را گم می کردی، بین آدمها، بین حرفهایت! مدام می دویدی به سمت حاشیه ها! نمی فهمیدم آخر این چه بازی مسخره ایست! چه بازی ای که مدام طاقتم را طاق می کرد!

نمی دانم آن روزها قلبت چه جوری می تپید!؟ نمی خواهم که بدانم... نمی خواهم حرفهای پوچت بازهم دور و بر گوشم بپلکد...

زیر باران تنهایی به سویت می دویدم تا شاید زیر سایه ات پناه بگیرم ، دلم می خواست -هرچند حالا نمی خواهد-  پناهم باشی ، اما تو ؛ نمی دانم از روی چه ، اما مدام فرار می کردی و سایه ات را هم از من دریغ می کردی ... نمی دانم شاید تو عاشق این باران شده بودی... باز هم خیال بافی.........

حس می کردم صدای قدم هایم که می آید تو فراری می شوی... تصمیم گرفتم اینبار من فرار کنم... و فرار کردم...

حالا باز هم آمدی... صدای قدم هایت را که شنیدم باز هم نا خودآگاه فراری شدم... تو که حال این روزهای مرا نمی فهمی! این روزها صدای هر غریبه ای را که می شنوم، فراری می شوم، فرار می کنم تا لب هیچ! و بعد چمپاتمه می زنم و سرم را فرو می کنم توی اشکهایم تا اشکهایم ردّم را بشوید و تو باز هم ردّم را گم کنی...

حالا آمدی به من کور و کر از صدا و نگاه می گویی... آمدی پیغامی که مدام آن روزها سعی می کردم تا توی دستانت حک کنم را حجا می کنی! آمدی یک پیغام کف دستم گذاشتی که حالا مدام از لای انگشتانم نقش زمین می شود... نمی شد زودتر بیایی!؟ نمی شد اصلا نیایی؟!

حالا آمدی... مدام سایه ی سرم می شوی! مگر نمی فهمی؟! من عاشق این بارانم! تازه این باران را پیدا کرده ام! دلم می خواهد زیرش خیس بمانم؛  دلم می خواهد زیر این بارانی که مرا از آن مصون می کنی ، تا ابد خیس بمانم! من تازه این باران را درک کردم؛ چرا نمی گذاری از آن لذت ببرم؟! 

حالا نگاه کن... مریضم! فراریم! بارانیم!... فراریم از این سایه ی بی صاحب! فراریم از این محبتی که باورش ندارم! فراریم از این احساس دیر! آمده ام بگویم فراموش کن آن روزهای اولم را!

سایه ات روی سرم سنگینی می کند ؛ زودتر سایه ات را کم کن!

آن روزها را فراموش کن عزیز!

  

پ.ن: کاش که تنها ترت نکرده باشم موجود همیشه حاشیه ای!

...اما حتما یک نفر وجود دارد که زیر سایه ات آرام بگیرد و حال و حوصله ی دلت را داشته باشد!

 

 


نوشته شده در یکشنبه 90/5/9ساعت 2:24 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک