سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

به نام خدایی که به انسان بال نداد!

در نقاشی های بچگی ام، همیشه در آسمانی که می کشیدم، کلاغ دیده می شد... کلاغ برای من، حکم خورشید را داشت برای به تصویر کشیدن یک روز آفتابی! دلیلش را نمی دانم! شاید چون خیلی راحت آنرا به تصویر می کشیدم! .... مداد رنگی مشکی را بر می داری و با آن یک تیک دو ور خم می کشی... اگر کلاغ را در کودکی با تیک نشان می دهی، باید با این منطق، انسان را با یک مثلث یا خیلی تخفیف بدهی با یک شش ضلعی نشان بدهی... از صورت آدم هایمان که بگذریم، گردنش یک مستطیل چاق بود ، تنش مربع ، دوتا خط هم می شد دست ، اگر هم دختر بود ، یک ذوزنقه دامنش و دوتا خط صاف و رو به پایین پاهایش می شد ، دست آخر هم دوتا بیضی افقی کفش هایش بود... حالا ببین چند ضلعی شد...!

البته گاهی مامانم را هم می کشیدم! بنده خدا اصلا ضلع نداشت...! صورتش یک دایره مهربان بود که بالای یک چیزی شبـیـــــــــــــــه به چادر قرار داشت... تواضع و فداکاریش را حتی می شد از توی نقاشی ها هم فهمید...

توی نقاشی هایم، دست و بال هر دو خط بودند... اما هیچ وقت به این فکر نکردم که چرا خدا به انسان بال نداد؟! شاید چون با دست می توان بال درست کرد ولی با بال نمی توان دست درست کرد... در هفت سالگی، خانه ی پدربزگم که بودم، با دیدن مرغی که از دو پله ی آخر به سمت زمین پرواز کرد، واقعا و از ته دل غصه خوردم ... آن موقع پیش خودم فکر کردم، مرغ جزو پرندگانی است که با وجود بال، دچار معلولیت سختی است... هرچند پدر بزرگم خیلی توجیح کرد ولی من از نظریه ام نگذشتم...

در تابستان همان سال، انقدر روی آن مرغ کار کردم و دنبالش دویدم تا بلکه از روی ترس هم که شده از پله ی چهارم یا پنجم نیز بپرد تا بفهمد که تواناییش را دارد... ولی مرغ بیچاره وقتی تخم کرد، از شدت استرس وارد شده، تخمش بدون پوسته ی آهکی رویش بود...

گاهی با وجود بال، پرواز دست نیافتنی است...

دقیقا یادم است... وقتی ده سالم بود، یکبار خواب دیدم که پرواز می کنم... با اینکه تا آن موقع پرواز نکرده بودم، برایم کار آشنایی بود... از دور شتاب می گرفتم و در نهایت با فشار کمی به پنجه هایم، خودم را بدست باد می سپردم... لذت بخش بود وقتی با همین پنج انگشت بال بال بزنی! و آن موقع مثل خیال بافی هایم، پس از فرود، نفس نفس نزدم... آخر یکبار از معلم مهدمان پرسیده بودم که پرنده پس از پرواز، نفس نفس می زند...!؟ بچه کخ بودم جوابی نگرفتم ولی خودم هم فکر می کردم که این طور نیست...

انسان بال ندراد جبرای پرواز و جای دو بال ، خدا به او دستانی داده که گاه می تواند در نم نم باران ، رقص باد ، جنگ با آب در دریای پر تلاطم به پروازشان در بیاورد... انسان بال ندارد و جای آن دستانی دارد برای نوازش دست دیگری ، هر چند آن دست ها ، دست تنهای خودش باشد...

پ.ن: وقتی این قلم نمی نویسد، حالا هی تو بگو بنویس! خب خوب نمی نویسد...

پ.ن: سالگرد دیدارت با زمین مبارک!


نوشته شده در سه شنبه 90/5/11ساعت 3:22 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک