نشستیم روی چمن های پارک ساعی، من هر لحظه دارم به این فکر می کنم که جک و جانوری از روی چمن ها به لباس های من انتقال پیدا نکند و مدام این پا و اون پا می کنم!... هوا حسابی خنک است و خب بعد از نوش جان کردن آب طالبی مثل بید می لرزم... موبایلم در حال خرج کردن آخرین قطرات شارژش است و حسابی جان می کند و صرفه جویی و از این صحبتها...! ساعت 11شب اینطور هاست! از جایمان بلند می شویم و راه می افتیم به سمت ماشین... مدام یا پله ها را بالا می رویم یا پایین می آییم! (پارک ناهموار یعنی این!) از کنار پیست اسکیت رد می شویم... نگاهی به تاب ها می اندازم، تاب هایش آدم را وسوسه نمی کند، بی خیال از کنار تاب ها رد می شویم... کمی راه می رویم و بعد از پارک خارج می شویم و سوار ماشین می شویم... توی راه بحثمان گل می اندازد... زهرا را جلوی در خانیشان پیاده می کنیم و بعد خاله جانمان به سمت خانه ی ما به راه می افتد... توی راه خاله بزرگه مدام زنگ می زند و من مدام ایگنور می کنم! (خالیمان رانندگی می کند خب! جان خودمان هم در میان است به هر حال! اول ایمنی بعد موبایل!!!) خلاصه پس از چند دقیقه دم خانیمان پیاده می شوم و از خاله جانمان قول می گیرم که تا وقتی نرسیده جواب تلفن هیچکسی را ندهد و من هم قول می دهم تا هر وقت رسید بالا میس بندازم برای خاله جانمان! خلاصه کلید را در قفل می چرخانم و وارد راهرو می شوم در راهرو را هول می دهم و بعد گوشی را در می آورم تا توی راه اینباکس را خالی کنم و حوصله ام توی پله ها سر نرود! خلاصه بالاخره به طبقه مذکور می رسم! جلوی در خالی است ، با تردید در را باز می کنم! الحمدالله این یکبار حواسشان بوده تا چراغ پشت در را روشن بگذارند تا من وحشت نکنم و جلوی پایم را ببینم! خانه خالی از سکنه و ساعت 12 نصفه شب است! به سمت اتاقم راه می افتم، جلوی در اتاقم ، سوسک است! جیغ خفیفی می کشم و بعد به این فکر می کنم که چرا هر وقت توی خانه تنها هستم سر و کله ی سوسکها پیدا می شود، واقعا؟! آرام از کنار سوسک رد می شوم و کیف و شالم را پرت می کنم روی تختم و سریع می جهم بیرون! مگس کش را پیدا می کنم و بعد می روم سراغ سوسک کش! دست راستم یک عدد اسپری سوسک کش است و دست چپم هم مگس کش! با قدم های مورچه ای می رسم پشت در اتاقم! سوسک مذکور دقیقا رفته زیر در اتاقم! خیلـــــــــــــــــــــــــــی آرام در را دور می زنم و آرام آرام می نشینم روی پاهایم و بعد تا جایی که می توانم اسپری را خالی می کنم! سوسکه گیج می شود و به لنگان لنگان به سمتم می دود و من ناخودآگاه جیغ می کشم! و بعد چشمانم را می بندم و مگس کش را روی سوسک پرتاب می کنم و فرار می کنم روی تختم! چشمهایم را باز می کنم! سوسک کذایی زیر مگس کش از پا در آمده! لباس هایم را مرتب می کنم. نصفه شبی حتما همه خوابیدن و کسی حوصله ی حرف زدن و دلداری مرا ندارد. بالش و لحافم را می زنم زیر بغلم و به سمت حال راه می افتم!مبل راحتی 3 نفره بهترین گزینه است! باد کولر را روی خودم تنظیم می کنم! ساعت 12:20 است، من حسابی خوابم گرفته! ساعت 1... حس می کنم مبل را گذاشته اند روی ویبره! یک نفر مدام مرا تکان می دهد! با عصبانیت از خوابم می پرم! سعیده می گوید بروم اتاق مامان اینها بخوابم! باز هم بالش و لحاف محبوبم را می زنم زیر بغلم و به سمت تخت دو نفره شیرجه می زنم! مامان و بابا هنوز نیامده اند و من نمی دانم کجان! خوابم می برد، خیلی زود.......... ساعت 1:40 ... مامان مرا تکان می دهد و مدام می گوید: "سارا خانوم، سلام!" بازهم با عصبانیت از خواب می پرم و به این فکر می کنم مگر نصفه شبی وقت سلام کردن و احوال پرسی است؟! بعد با دلخوری می گویم: "آخه چرا انقدر زود اومدین؟!" مامان می خندد! بابا می آید توی اتاق و می گوید که کار سوسکه رو ساخته! اما من که هنوز از سوسک حرفی نزده بودم! به سمت اتاقم راه می افتم! امشب 90 دارد و مثل اینکه باید بی خیال خوابیدن در هر جایی غیر از اتاق خودم را بکنم! روی تخت خودم دراز می کشم و هنوز فکر حشرات موذی احتمالی را نکرده، بی هوش می شوم! خدا رو شکر لااقل خانه خالی نیست!
از نشان دادن هر گونه علائم حیات معذوریم! حتی برای شما دوست عزیز! پ.ن2: بچه ها جان! اگه دیگه ناپدید شدم یا مهر همو می بینیم (دوستان روشنگر ولنجکی) یا بالاخره یه روزی آپ می کنم، شایدم تا آخر تابستون خونه کسی همو دیدیم (دوستان روشنگر شهرکی)!
پ.ن: به علت تغییر دکوراسیون و بی توجهی و کم نظری دوستان مدرسه ای و البته بهره مندی کامل و بردن لذت کافی از روز های باقی مانده تابستان، به یک دوره ی فشرده ی صفا سیتی می روم!
کد قالب جدید قالب های پیچک |