سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

چند وقتی بود سخت مشغول نوشتن رمان زندگیم بودم... دقیقا از تابستان پارسال! فقط کمی اسم ها را با دقت عوض می کردم تا اسم و شخصیت ها  بهم بخورند! اینترنتی با چند نویسنده که قلمشان را دوست داشتم در ارتباط بودم و مدام از این آن مشورت می خواستم و انتقاد جمع می کردم! خلاصه حسابی در تلاش بودم...

تا اینکه چند روز پیش در انتهای نگارش فصل پنجم بودم که جا زدم! حسابی ناامید شدم. حس می کنم داستان واقعی من، میان این همه رمان قلبی (عشقی) پرطرفدار، خریدار ندارد...

من (شخصیت اول) ، چشمان سبز ندارم و زیبای خفته هم نیستم! او (کسی که برایم اهمیت دارد) هم نه از آن بچه مایدار های مغرور است و نه تیپ و قیافه اش کسی را مدهوش می کند. تازه ماشینش هم کروک نیست! از فرط احساس هم، نه خودکشی کردیم، نه تب کردیم، نه افسرده شدیم... فقط یاد گرفتیم گاهی یاد هم باشیم یا از هیچ و پوچ یاد هم بیفتیم و برای هم دعا کنیم و از راه دور آیه الکرسی بدرقه راه هم کنیم... آخر داستانمان هم معلوم نیست، هندی باشد یا نه! هنوز معلوم نیست خدا چه ورق می زند...

حالا دارم حسرت می خورم که جای از بر کردن و پسندیدن داستان قلبی و صورتی سیندرلا، کاااش کمی هم لیلی و مجنون و تلخی دیدی می زدیم! کاش کمی هم شبها واقعیت در گوش بچه ها می خواندیم و به خواب می سپردیمشان! کاش کمی هم تلخی زندگی را باور می کردیم و سرمان را نمی کردیم زیر شن تا محصولات سیندرلایی تماشا کنیم و آرزوی زندگی قلبی و صورتی کنیم!

کاش کمی هم به فکر پایان رمان زندگی خودمان بودیم...

پ.ن: تاز مانی که کسی ارزش و وقت و زندگی ای که پای داستانی گذاشته می شود را، ذره ای درک نکند، همان بهتر، این داستان توی ذهنم خاک بخورد تا جای دیگر!

پ.ن2: سوء نفاهم نشه! لطفا!!!

پ.پ.ن: با تشکر از نظرات خصوصی که حسابی دلگرمم کردند به نوشتن! و ممنون از پلی!


نوشته شده در دوشنبه 90/5/31ساعت 3:15 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک