سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

علی مدام بالا و پایین می پرید و یکجا بند نمی شد... من وحشت کرده بودم! تمام بدنم یخ کرده بود و نا نداشتم تا دستم را جلو ببرم و کنترل روی میز را بردارم و با سر و صدای تلویزیون فضا را کمی عوض کنم تا این سکوت را برهم زنم! علی همچنان بی تابی می کرد و از این سمت خانه به آن رژه می رفت ناگهان ایستاد و با قدم های بلند به سمت تلویزیون رفت و از جلو روشن کرد. سپس تند تند 5 کانال تلویزیون را از نظر گذراند و بعد خاموش کرد و آمد کنارم نشست!

در اتاق باز شد. من و علی به سمت اتاق هجوم بردیم. سمانه (دخترخالم) به سمت آشپزخانه دوید! مامان با صدای دو رگه ای از توی اتاق فریاد زد و سفارشاتی داد! من دویدم داخل اتاق! مامان فریاد زد: برین بیرون! بی هیچ حرفی اطاعت کردیم! دویدم توی آشپزخانه، علی هم پشت سرم! سمانه از توی یخچال پارچ مخلوط کن را که داخلش شیر موز بود را در آورد و دست پاچه دور و برش را نگاه کرد! به سمتش رفتم، علی به در آشپزخانه تکیه داده بود و حیران ما را تماشا می کرد، صورتش متشنج بود... رو به سمانه پرسیدم: چی کار داری می کنی؟! سرم داد زد: لیواناشون کجاست؟! جا خوردم، سریع به سمت کابینت رفتم، صندلی گذاشتم و بعد رفتم روی صندلی و از یکی از کابینت ها یک لیوان در آوردم و به سمتش گرفتم. لیوان را نیمه پر کرد و بعد کمی از شیر موز را روی میز ریخت و به سمت اتاق دوید و در اتاق را بست! دیگر طاقتم تمام شد بود! به در یخچال که باز مانده بود و ظرف شیر موز که همین طور روی میز رها شده بود نگاهی کردم. پارچ را توی یخچال گذاشتم و از آشپزخانه خارج شدم! خسته و بی رمق به سمت حال حرکت کردم! دوباره تنها شده بودیم! راهم را کج کردم و به سمت حیاط روانه شدم! روی اولین پله ی حیاط نشستم! خورشید از لا به لای برگ های مو راهی پیدا کرده بود و پرتو هایی از نور روی دامنم افتاده بود! حسابی گرسنه بودم! از صبح که مامان سراسیمه بیدارم کرد و آمدیم اینجا هیچی بغیر از صبحانه نخورده بودم! چرا هیچکس نبود...؟! علی وارد حیاط شد، ابرو هایش بهم گره خرده بود و اصلا حرف نمی زد، یواشکی رفت سمت پنجره ی آن اتاق و سعی کرد از لا به لای پرده های کشیده شده چیزی ببیند و بعد ناامید برگشت سمت من و پله ها را یکی یکی پایین رفت و کنار حوض نشست! تحمل نداشتم استرس کسی دیگری را تحمل کنم... برخاستم و به سمت در اتاق به راه افتادم! گوشم را گذاشتم روی در، مامان داشت ناله می کرد و از خدا تمنا می کرد! محکم روی در کوبیدم و سپس زدم زیر گریه و داد زدم: تو رو خدا در رو باز کنید! در رو باز کنید! تو رو خدا! سمانه در رو باز کن! مامان نازی بهشون بگو در رو باز کنن! تو رو خدا باز کنید! گریه می کردم و فریاد می زدم! علی هراسان دوید داخل خانه! شانه هایم را گرفت بود و سعی می کرد از در جدایم کند! من تقلا می کردم و ناگهان دستم را به دستگیره در انداختم و در باز شد! خودم را انداختم داخل اتاق! علی دیگر رهایم کرده بود... مامان داشت اشک می ریخت و با مامان نازی حرف می زد و به زور از او می خواست تا کمی شیرموز بخورد یا حرفی بزند ؛ چشمی باز کند... به سمت تختش دویدم، از روی تخت بالا رفتم، کنارش نشستم، دستانم را دور صورتش گرفتم و تمنا کردم: مامان نازی! منم! سارا! چشماتو باز کن! لحظه ای پلک های سفیدش بالا رفتند و من چشمان سبزش را بالاخره یافتم! لبخندی زد و دوباره چشمانش را بست! مامان هق هقش بیشتر شد! سمانه گوشه ای ایستاده بود و فقط اشک می ریخت! مامان سریع به سمت تلفن سبز رنگ رفت و شماره ای را گرفت، کلماتی نامفهوم را گفت و سپس سریع گوشی را گذاشت دم گوش مامان نازی! خاله نجلا بود! تند تند حرف می زد و در عوض جوابی نمی گرفت و گاهی مامان نازی به خودش فشار می آورد و گاهی صداهایی نامفهوم از دهانش خارج می شد! علی فقط نگاه می کرد. صورتش سرخ شده بود و عرق می ریخت و گریه می کرد... مامان گوشی را گرفت! بی فایده بود! دوباره آمد کنار تخت و شروع کرد به التماس: مامان تو رو خدا چشماتو باز کن! سارا اینجاست! بخاظر سارا چشماتو باز کن! پلک هایش لحظه ای لرزیدند و بعد باز شدند! من پریدم و ماچش کردم! لبخند بی جانی زد...

زنگ در به صدا در آمد. علی با تمام سرعت به سمت در دوید و بی آنکه توجهی به آیفون داشته باشد پابرهنه از خانه خارج شد و در را باز کرد. آقاجون بود. سراسیمه داخل شد! نگاهی به داخل اتاق انداخت و سریع رفت توی حال و مشغول شماره گیری شد. پشت تلفن گریه می کرد و کمک طلب می کرد.... 15 دقیقه ای ،به سختی گذشت! در نهایت آقاجون به سمت تلفن هجوم برد و در میان گریه هایش با فرد اوژانسی دعوا می کرد، دستهایش در هوا چرخ می خوردند و به شدت می لرزیدند... من لحظه ای از تخت جدا نمی شدم! مامان هم اصراری به اینکه بروم نداشت. دستهای چروک مامان نازی را در دستم گرفته بودم و طبق گفته ی مامان، مدام حرف می زدم و از تیله های جدیدی که مامان نازی برایم خریده بود می گفتم و مدام می خواستم او را به حرف بکشانم ولی مامان نازی هیچ عکس العملی نشان نمی داد... فقط هر از گاهی گوشه ی لب های بی جانش به سمت بالا حرکت می کرد... آقاجون وارد اتاق شد، حرفهایی بینشان رد و بدل شد و بعد آقاجون بی هوا مرا بغل کرد و گذاشت بیرون اتاق! مثل اینکه علی مسئول این شده بود که نگذارد من سمت اتاق بروم! روی مبل سه نفره ولو شده بودم و از شدت گریه نفسهایم خس خس می کرد... آقاجون وحشت زده خارج شد و به سمت تلفن هجوم برد و دوباره شروع به دعوا و کل کل کرد! من وحشت زده نگاهش می کردم و آرام آرام اشک می ریختم! ناگهان صدای مامان از توی اتاق بلند شد و با صدای دو رگه ای فریاد زد: ای وااااااااااااااااااااااااااااای... و بعد صدای هق هقش آمد! آقاجون به سمت اتاق دوید، تلفن بین زمین و آسمان تاب می خورد! من جرئت حرکت نداشتم! سمانه به سمت تلفن آمد و با گریه گفت: آقا! خیالت راحت شد؟! مامان بزرگم مرد! به خدا نمی بخشمت! و بعد گوشی را محکم کوبید و شروع به گریه کرد! من تنم به رعشه افتاده بود! علی به سمت اتاق دوید! من هم دنبالش با گریه راه افتادم! سرم از شدت گریه حسابی درد می کرد. اشک هایم در نهایت به روی دامن مورد علاقه ام سقوط می کردند و راهشان پایان می یافت! جلوی در مکث کوتاهی کردم... طاقتش را داشتم؟! و بعد وارد اتاق شدم! صورتش به سمت راست بود و چشمانش باز باز! گریه ام اوج گرفت! یعنی در آخرین لحظه به شوق چه کسی پلک هایش را بالا برده بود؟! این چشم های زیبا به رخ چه کسی کشیده شده بود.......

روحش شاد.

پ.ن: 13/شهریور/1381  سالگردش بود! اسم اصلیش: "همای" بود.

پ.ن2: هیچ اصراری نیست این مطلبو بخونید.


نوشته شده در یکشنبه 90/6/13ساعت 10:42 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک