سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

بیا با هم بمیریم... من واقعا میمیرم ولی تو خودت را به مردن بزن! بیا! اول تو بازی را شروع کن... برو یک گوشه ای دراز بکش و خودت را به مردن بزن! من چشمانم را می بندم و تو میری    ...

 

از تاریکی و برزخ چشمان بسته ام خسته می شوم! تصمیم گرفتم بیایم بهت بگویم بی خیال این بازی بشویم! حتی فکر ناخوشیت هم برایم عذاب آور است! جست و خیز کنان به سمتت می آیم تا بگویم این بازی را شروع نشده، پایان دهیم! تسلیم، من پشیمانم از این بازی بچگانه   !

 

صدایت میزنم! بازتاب صدایم را هم می شنوم اما تو هیچ جوابی نمی دهی! برای اینکه زودتر این بازی را خاتمه دهی، تند تند پیشنهادم را می دهم! اما تو......... جوابی نمی دهی، تکانی نمی خوری، فقط به پهلو، پشت به من افتاده ای... با صدای بلند تری اسمت را به زبان می آورم و بعد زانو می زنم کنار پیکرت... خم می شوم جلوی صورتت تا تماشا کنم این نمایش مسخره ات را... شانه هایت را تکان می دهم... دستانم را دور صورتت می گذارم و تمنا می کنم تا این بازی مسخره را تمامش کنی... دستم را قلاب می کنم توی موهایت و فریاد می زنم: بسه دیگه! اما این بازیت تمامی ندارد... بعد قهر می کنم! از کنارت بلند می شوم و با طعنه می گویم: هر وقت زنده شدی خبرم کن! و بعد دور می شوم... آهسته آهسته دور می شوم و مدام سرعتم را کمتر و کمتر می کنم تا تو سریع به من برسی و عذرخواهی کنی... بالاخزه می نشینم رو چمن ها! نگاه می کنم به جای خالیت! انگار خیال نداری بیایی! چه سنگ دل شدی تازگی ها! چقدر راحت با ناراحتیم کنار می آیی وسر می کنی، بی تفاوت... انگار می خواهی جان به سرم کنی...

 

بلند می شوم و بر می گردم داخل... تو، هنوز در همان حالت افتاده ای... کوچکترین تغییری هم نکردی... می دوم به سمتت... گوشم را می گذارم روی قلبت ... ضربان سکوت ممتد است ... من اشک می ریزم... و گوشم را لحظه ای از روی قلبت بر نمی دارم ... و بعد قلبم، ضربانش را منطبق می کند با ضربان قلبت! و بعد من خیال می کنم که من و تو با هم مردیم...

 

انگار لحظه ای فراموشم می شود که اینها تماما یک بازی بود که من خودم طراحیش را کردم... تو قرار بود خودت را به مردن بزنی تا من بمیرم... اینطوری .........

 

قرار بود یک شاخه گل مهمان سنگ سردم بکنی، حالا که سنگدل شدم . . .

 

 

پ.ن: مرگ من به دست "تو" فرا رسید.

پ.ن2: من مُرده ام ...به نسیم خاطره ای ، گاهی تکانی می خورم ... همین ...!


نوشته شده در یکشنبه 90/6/20ساعت 1:33 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک