90/6/26 صبح با تلفن (خانوم) زهرا از خواب بلند شدم و به اطلاعم رسید که کلاس زبانمان افتاده یکشنبه-سه شنبه 6-4! کم کم به این نتیجه رسیدم که زندگی دارد به ما پشت می کند، الالخصوص در مورد اینکه توی یه کلاس نیفتادیم! همین طور که خواب آرام آرام داشت از سرم می پرید به این نتیجه رسیدم که امروز با دنده ی سرپیچ (الکی خوشحال) از خواب بلند شدم...! بعد مامان به حالت دو وارد اتاقم شد و مستضحرم کرد که باید برود سعیده (خواهرم) و آقای داماد را برساند دانشگاه و بعد برود دنبال زهرا! امروز سعیده دفاع پایان نامه دارد... طبق محاسبات سر انگشتی به این نتیجه رسیدم که اگر در خانه بمانم باید کار کنم و به صرفه تر این است که ور دل مامان ماشین سواری کنم... خلاصه بنده مامان را مطلع کردم که الّا و للّا باید بیایم! سعیده و آقای داماد رسانده شدند به دانشگاه! دلیوریش هم آمد! نزدیک میلادنور که می شویم، من به زهرا زنگ می زنم تا آماده باشد... زهرا کلـــــــــــــــــــی قربان صدقه ام می رود و بعد گوشی را قطع می کند.... مامان ماشین را عقب و جلو می کند، و در همین حین زهرا وارد ماشین می شود... از کوچه بهار که خارج می شویم مامان راهش را به سمت فرحزاد کج می کند... کمی می گذرد و بعد زهرا می پرسد که چرا این سمتی می رویم... من خیلی خونسرد و کاملا ریلکس توضیح می دهم که من زهرا را گروگان گرفته ام و الان دزدیده شده و تمام مدتی که با هم دوست بودیم همه اش نقشه و طرح بوده برای گروگان گرفتنش... زهرا شروع می کند به گریه کردن، های های گریه می کند... من اسلحه ام را در می آورم و می گذارم زیر گوشش و تحدیدش می کنم که اگر قضیه لو برود یک گلوله حرامش می کنم... زهرا ساکت می شود و آرام آرام اشک می ریزد! (یعنی در این حد جون دوسته ها) مامان جلوی لوازم التحریر فروشی ترمز می کند، من برای این خاطرم جمع باشد، زهرا راهم پیاده می کنم و با هم می رویم جلدچسبی را پس بدهیم... من یک دستش را محکم چسبیدم و با دست دیگرم اسلحه را گذاشتم زیر گردنش... زهرا جُم نمی خورد! کارمان که تمام می شود از مغازه می آییم بیرون. جلوتر چندتا پلیس ایستاده اند... ما مجبور می شویم از کوچه پشتی رد شویم. من به مامان زنگ می زنم و می گویم که بیاید کوچه پشتی دنبالمان... توی راه خانه مامان ویراژ می دهد، پلیس ها شک کردند... مامان ماهرانه بین ماشین ها ویراژ می دهد و در نهایت کمی پلیس ها عقب می افتند، سرراه هماهنگ می کنم تا یک ماشین روشن بگذارند جایی، ما سریعا می پریم توی ماشین جدید و با خیال راحت به راهمان ادامه می دهیم... زهرا هق هق گریه می کند و مدام فریاد می زند: به اونا کاری نداشته باشید!!! من به سمتش می روم... بدبخت حتما توهمی شده! بغلش می کنم و گروگان، در آغوشم گریه می کند.بعد آرام آرام سعی می کنم تحت تاثیرش قرار بدهم تا آرام شود. ازش می پرسم: اونا کین؟! و بعد زمزمه می کند: بچم، همسرم......... حوصله ام سر می رود از توهماتش، یک آدامس از همان هایی که دوست دارد تعارفش می کنم، زهرا آدامس را می جود و بلافاصله بی هوش می شود... در آرامش به راهمان ادامه می دهیم... نزدیک های خانه که می شویم، من چند تا می زنم توی گوش زهرا تا به هوش بیاید. گروگان که به هوش می آید ناگهان مامان فریاد می زند: ای واااای مرغ آبش کمه! حتما سوخته! بعد با نهایت سرعت به سمت خانه می رویم! من اول گروگان را پیاده می کنم و بعد کلید را می دهم دستش، اسلحه را می گیرم سمتش و دستور می دهم تا در را باز کند. در باز می شود، بهش تذکر می دهم که راه پشتبام و پارکینگ بسته است. بعد بهش می گویم تا سه طبقه را بدود و ببیند مرغ سوخته یا نه؟! خب این یک ترفند حرفه ای است برای اینکه با نهایت سرعت گروگانتان را به یک محل امن برسانید و اسیرش کنید. مرغ نسوخته بود!در را پشت سرم قفل کردم. دستهای گروگان را محکم گرفتم و به سمت اتاقم کشاندمش... دیدم توی اتاقم خیلی جا می گیرد، هر کاری کردم نرفت توی کمد تا من راحت باشم... هر چی هم گشتم اسلحه ام پیدا نشد، گروگان بدبخت را مجبور کردم همه ی اتاقم را بگردد ولی اسلحه ام را پیدا نکرد... بعد گروگان گفت که می خواهد به اینترنت وصل شود و وبلاگش را چک کند... من هم که اصولا گروگان گیر مهربانی هستم، ابتدا همه ی راه های خروجی را چک کردم و بعد که مطمئن شدم گذاشتم برود پای لپ تاپ... وقت ناهار می شود... مامان فریاد می زند تا برویم سر ناهار. من زهرا را به صندلی بستم و روی دهنش هم چسب نواری پهن زده ام و دستانش را هم از پشت محکم با طناب بستم، همچنین پاهایش را. وقتی در اتاقم را می بندم تا بروم سروقت ناهار، زهرا بالا و پایین می پرد، برمی گردم نگاهش می کنم! گروگان شکموی من گرسنه است، توی این موقعیت هم از شکمش نمی گذرد، بر می گردم چسب را محکم از روی دهانش می کـَــنـَــم، زهرا نعره می زند: یزید!!!! گرسنمه! من قاه قاه می خندم مثل همه ی گروگان گیر های خبیث! بعد می روم از آشپزخانه یک بشقاب باقالی پلو می آورم که زهرا دوست ندارد. سپس بشقاب را می گذارم روی پاهایش و بدون اینکه دستهایش را باز کنم می گویم: بخور! زهرا با صورت شیرجه می زند توی بشقاب! ناهارش که تمام می شود مثل همه ی گروگان های کوته نظر قبلیم شروع می کند به کری خوندن در مورد اینکه پلیس ها پیدایمان می کنند و از جور صحبتا و اینکه همدستم حتما به من خیانت می کند و دورم می زند و ... من با غرور برایش توضیح می دهم که هم دست من یک آدم معمولی نیست و در سایه کار می کند و قرار است با هم ازدواج کنیم! زهرا با تعجب سر تکان می دهد: کیه؟! من طعنه می زنم که ما هردو با او دوست شدیم ولی من قرار بود که نزدیک تر باشم، و هرگز اسم عشقم را نخواهم گفت تا تو کــَـفـَـش بماند... زهرا شروع می کند به گریه و زاری و شیون!!! خودش را می زند و فریاد می زند که چقدر خر بوده که حرف اطرافیانش را باور کرده!!! من دیدم خیلی سر و صدا می کند، در نتیجه یک گلوله توی ساق پایش نشانه رفتم و بعد ضربه ی گیجگاهی را که توی کلاسهای دفاع شخصی یاد گرفته بودم رویش اجرا کردم و در نهایت بی هوش شد. بعد باخیال راحت غذایم را خوردم و یک چرت حسابی زدم... وقتی بیدار شدم زهرا هم بیدار بود. صورتش خیس اشک بود. صدایش گرفته بود. بابا کلی کتکش زده بود و یک پارچ قرمز اسید هم ریخته بود توی صورتش. چندتا هم لگد سعیده زده بود توی صورتش از حرص پایان نامه اش... زهرا حسابی حال آمده بود و حسابی رو فرم بود. با صدای زیری پرسید: اسم واقعیت چیه؟! من صادقانه گفتم: باگارادا! زهرا کلی جا خورد. ادامه دادم: البته اسم باندمون "بانو" ئه! هرچی به عشقم گفتم قبول نکرد که بغیر این، اسمی انتخاب کنم. من حوصله ام سر رفته بود. مهتابی روشن بود و سایه ی پره های پنکه روی دیوار های سیاه اتاق افتاده بود. اینجا اتاق مخصوص نگهداری گروگان ها بود. جای نسبتا ترسناکی بود. دست و پای زهرا را باز کردم و اسلحه را گذاشتم زیر گوشش و با هم رفتیم پشتبام. همین که پایمان را گذاشتیم توی پشتبام زهرا شروع کرد به خودزنی! و مدام نعره می زد که چقدر احمق بوده که گول مرا خورده و ... در نهایت بهش پیشنهاد دادم تا خودش را پرت کند پایین! ولی دل اینکار را نداشت... خواستم هولش بدهم بعد دیدم تا من از جایم بلند شوم و هولش بدهم کلی راه را باید طی کنم! از طرفی جلوی در و همسایه لو می رویم. پس بی خیال شدم شب بود.عشقم زنگ زد... قرار شد فردا به همراه گروگان برویم سینما "َشیش و بش" را ببینیم و بعدش هم برویم البیک.البته در ابتدا هم زهرا را تحویل دهیم و پولها را بگیریم و پروژه ی گروگان گیری جدیدمان را شروع کنیم. در ضمن این گروگان گیری به دستور مامان زهرا صورت گرفته بود.صرفا جهت اینکه مامان زهرا یه مدتی از دست زهرا در امان باشه. مهناز خانوم خدایی آدم خوش حسابی است و من خیلی دوستش دارم...! پ.ن: اگه توهینی شده حسابی شرمنده! پ.ن2: سفارشات شما پذیرفته می شود. باتشکر. باند "بانو"
کد قالب جدید قالب های پیچک |