کوله پشتی ام را در می آورم و می نشینم روی یکی از صندلی های ایستگاه اتوبوس. ایستگاه خالی از هر جنبنده ایست. دارم به یکی از آهنگهای مازیار فلاحی گوش می دهم. خسته ام و تشنه... ساعت حوالی 1 یا 2 است.آفتاب حسابی داغ و سوزان است و من از همه ی مواقع بیشتر از این آفتاب بدم می آید. اتوبوس را دارند توی راه می سازند انگار...... با خودم عهد می بندم که اگر تا 5 دقیقه ی دیگر اتوبوس نرسد، روی همین صندلی ها دراز بکشم و استراحتی بکنم! زندگی لااقل کمی هیجان انگیز می شود... (یهو دیدی)... تایم می گیرم. با ساعت گوشیم که دقیق تر باشد. یک پسر 17-18 ساله می آید می نشیند روی صندلی. تصور می کنم وقتی 4 دقیقه ی دیگر ازش خواهش کردم یک لحظه از جایش برخیزد و من دراز بکشم روی صندلی چه قیافه ای پیدا می کند و بعد پوزخندی می زنم. یکی از حُسن های عینک دودی این است که سمت نگاهت مشخص نمی شود. و یکی از حُسن های هندزفیری هم سرگرم بودن و توی حال خودت بودن حساب می شود... دقیقا 3دقیقه ی دیگر وقت خواب ظهرگاهی من می شود. مسافر بغلی کتاب پیش دانشگاهی اش را در می آورد و مشغول مثلا مطالعه می شود آنهم با هندزفیری...! ایول به این حدسیات قوی در مورد سن طرف! و اتوبوس قدم رنجه می کند!!!!!!!! حیف شد... :دی روی اولین صندلی اتوبوس می نشینم. و بعد می روم سر اینباکسم تا خالیش کنم و حداقل یک کار مفید توی زندگیم انجام داده باشم... اتوبوس می رسد دم ایستگاه مترو. درهای عقبی اتوبوس را می بندند و همگی صف می شویم تا برسیم به راننده و پولمان را حساب کنیم. از پله های اتوبوس می آیم پایین. دارم به این فکر می کنم که آقاجونم چطور سوار این اتوبوس ها می شود با این پله های مزخرفشان؟! بمیرم الهی... کوله پشتی ام را می اندازم روی دوشم و پیش به سوی مترو! هرچی چربی داشتم، بین آدما آب شد! می ترسم بین این همه آدم نفس کم بیارم! حس می کنم تمام بدنم ساییده شده از بس که خوردم به این و آن! بالاخره نوار ضبط شده نالید: " میدان هفت تیر"! توی دلم گفتم: "می مُردی اینو زودتر بگی؟!" از پله های ایستگاه بالا می آیم. دیگر رمغی برای خرید ندارم. به پل عابر پیاده ی طویل نگاه می کنم و توی دلم میگم: "یه وخ جلو چشم من کسی از رو پل نیفته؟!" نمی فهمم این حرف از کجا به مغزم رسید ولی از ته دلم آرزو کردم هرگز این اتفاق اینجا نیفتد...... می روم زیر سایه می ایستم. پسری که توی ایستگاه اتوبوس بود، از جلویم رد شد! آن هم سیگار بدست! ناگهان هوس می کنم یک توب بسکتبال بگیرم توی دستم و با یک ضربه ی مستقیم بزنم توی سرش تا پخش زمین شود آن مغز نداشته اش! ولی گناه دارد خب....... این جماعت نمی فهمند که چه بر سر خودشان می آورند... بعد با دلخوری توی دلم شروع می کنم: "خدایا سیفون این خلقت را بکش! تمامش کن! این زندگی کذایی را تمامش کن! بگو بیاید خدایا! بگو بیاید و خلاصمان کند از این لجنزار که هرچه بیشتر دست و پا می زنی، بیشتر فرو می روی در آن!خدایا! یک عالم آدم نامرد ریختی توی دایره ی زندگیم، مدام ولوشان می کنی روی سرم! هرکدام یک بدبختی جدید را اختراع می کنند و می روند، بدون آنکه درمانش را بگویند! خدایا نمی دانم چطور به این نامردان زندگیم شجاعت دادی، چطور این نامردان جرئت می کنند وارد زندگیم شوند، چطور جرئت می کنند به زندگی دوستانم، عزیز ترین هایم نزدیک بشوند و دست ببرند توی خوشبختی ما؟! سیفون این زندگی را بکش و راحتمان کن! تا کی باید منتظر بمانیم؟! اینجا هر کسی را می فرستی هیچ دوایی از این مرض نادر مرا درمان نمی کند...! بیهوده شدند... بوی تعفّنشان همه جا را گرفت!!!" اینجا قانون زندگی در صبر کردن برای چیزهایی که می خواهی و دوستشان داری خلاصه می شود... می گویند اگر صبر کنی حتما بهش می رسی... تا به حال من کسی را ندیدم که در این برزخ انتظار دوام بیاورد... هنوز هیچکس باور ندارد که نفس هایش به همین انتظار کشیدن های کوچک و بزرگ، به همین لحظه شماری ها و کم طاقتی ها بسته است... اینجا همه پشت به آرزوها و رویاهایشان قدم برمیدارند و بعد زندگیشان کبود می شود ، نفس هایش به خر خر می افتد ، دست و پا می زند و در نهایت نگاهش ثابت می شود... اینجا همه به دست خودشان خفه می شوند...اینجا نفس ها خفه می شوند... پ.ن: دلم می خواست حرف بزنم! کسی اعتراضی داره؟! :) پ.ن2: دلیل اینکه نامَردای عالم از مَردا بیشترن... اینه که نامَردا مَردا رو می کُشن... ولی مَردا نامَردا رو می بخشن........ پ.ن3: نمیدونم این جمله ی :سیفون این خلقت را بکش: از کجا اومده بود... حتما یه جا خوندم یا شنیدمش ولی یادم نیس!!! :(
کد قالب جدید قالب های پیچک |