سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

زنگ 3 - خ جواهری (معلم هندسه) با صدای بلند می پرسد: کسی راه حل دیگه ای بلده؟! بغیر راه حل صبا(گنده) ؟! از ته کلاس فریاد می زنم: من!!! من!!! سرش را از روی لیست بلند می کند می گوید: من من کیه؟! ...

تند تند راه حل را از حفظ روی تخته پیاده می کنم. گچم مدام جیر جیر می کند. بچه ها اعتراض می کنند که گچم را عوض کنم. یک سری دیگر بازیشان گرفته و می گویند گچم را عوض نکنم. این وسط جواهری آن سمت تخته توضیح مسئله ی قبلی را می دهد. غافل از اینکه هیچ کس گوش نمی دهد... بچه ها هر کدام به نحوی قربان صدقه ام می روند تا گچم را عوض بکنم یا نکنم و هرکدام بعد اسمم یک کلمه اضافه می کنند و دستور صادر می کنند... گچ ها همه ریز و نقلی اند، تنبلی می کنم... ناگهان یک نفر از پشت محکم می کوبد... شوکه می شوم، بر می گردم می بینم جواهری است، قیافه ام را که می بیند پقی می زند زیر خنده و پشتم را می مالد. می خندم. با خنده می گوید: سارا یه کلاسو بهم ریختی با این گچت! از موقعیت استفاده می کنم و می گویم: آرامشتونو حفظ کنید، شما قراره برین مکّه ها!

کلاسی که ازش حرف می زدم در حال حاضر رفته رو هوا با خنده های بچه ها. می نشینم سر جایم. جواهری بلافاصله می گوید که تمرین 21 را گروهی حل کنیم. حس می کنم یک بویی می آید. ناخودآگاه بر می گردم زیر میز پشتی ام را نگاه می کنم، صبا کفشهایش را در آورده و پاهایش را تکان می دهد... سوژه دستمان می آید. کمی می خندیدم. جواهری مبحث جدید را شروع می کند. دریغ از یک نفر که شش دنگ حواسش باشد. نمی فهمم پارسال آن همه جان کندیم و هندسه1 را خواندیم که حالا باز هم برایم تکرار شود؟! حس می کنم یک چیزی به من اصابت کرد. بر می گردم سمت جچپم را نگاه می کنم. صبا پاهایش را دراز کرده و کذاشته روی نیمکت ما. خفه می شویم از این بوی نایاب!!!! با برنامه ریزی، عبدو جامدادی ام را روی زمین خالی می کند. خم می شوم می روم زیر میز. همین طور که وسایلم را جمع می کنم، کفش های صبا را بر می دارم و پرت می کنم زیر میز جلویی. بر می گردم سر جایم. میز جلویی مهسا و شری زندگی می کنند. آرام توی گوش مهسا زمزمه می کنم که کفش ها را بدهد جلو. زیر میز را نگاه می کند و شروع می کند به خندیدن. صبا هنوز نگرفته. از فائزه لیوان آب جوشی که برای گلویش آورده بود را می گیرم و می دهم به مهسا تا خالی کند توی کفشهایش! مهسا ابتدا مقاومت می کند و بعد می پذیرد. صبا و فائزه وسایل جامدادی هایشان را خالی کردند توی یک لیوان یکبار مصرف به طرز ضایعی... عبدو جامدادی سبز رنگ صبا که حالا الی است را بر می دارد. جامدادی صبا قدیمی و به شدت کثیف است! همه با خودکار رویش اعتراض نوشتند و درخواست شستشو یا تعویض دادند. خودکار آبی را بر می دارم و می نویسم: "سارا: شاید این جمعه بشورد شاید!" جامدادی را بر می گردانیم. صبا تازه متوجه کفشهایش شده! فائزه تشویقم می کند. صبا هم برای اینکه لجم را در آورد. پاهایش را مدام به من می زند. حس می کنم بوی پای صبا به عطرم غلبه کرده. اسپری فائزه را قرض می گیرم و بعد روی پاهای صبا خالی می کنم... برای دقایقی به آرامش می رسیم. صبا جوراب هایش را در می آورد. هر بار که پاهایش را نزدیکم می کند از جایم بلند می شوم و دوباره می نشینم. صبا روی مخ شری راه می رود و کم کم دارد شری را می خرد. من به مهسا هشدار می دهم. دوباره جوراب هایش را می پوشد. یخ کرده پاهایش و دوباره بو می دهد لعنتی! بر می گردم به صبا می گویم، صبا نذار جوهر خالی کنم توی کفشت یا رو جورابت! صبا پاهایش را جمع می کندو فائزه هم باورش شده و مدام گیر می دهد که جوهرم را نشانش بدهم! جواهری می گوید: خانومای نیمکت آخر! حواسشون اینجا باشه لطفا! ... مگر می شود؟!!؟!

زنگ 4(آخر) -  این چرخه ادامه دارد: صبا بوی گند پاهایش را در می آورد من و فائزه و عبدو مقاومت می کنیم و در نهایت دست به کار می شویم... دوباره شروع شده بساطمان! من باز هم خم می شوم تا کفشهایش را بر دارم که صبا مچم را می گیرد، مقاومت می کنم. فائزه صبا را قلقک می دهد و بعد من موفق می شوم یک لنگه را پرت کنم زیر میز جلویی... به خاطر وجود شری کفش را هول می دهیم به نیمکت جلو......... تا می رسد به نیمکت اول! سوده (معلم فیزکمان) کفش را می بیند. خم می شود کفش را بر می دارد و با تعجب می گوید: صبا کفشت اینجا چی کار می کنه؟! همه می خندند. ما همگی داریم خنده هایمان را کنترل می کنیم. صبا خودش را می زند به اون راه و با تعجب حرف می زند... سوده کفش را می گذارد لب پنجره. چقدرررر مهربان است این بشر!!!! مسخره بازی هایمان تمامی ندارد با تفاوت اینکه این وسط مجبوریم درس هم گوش بدهیم...

یکی از بچه ها می گوید: "خانوم ببخشید! زنگ آخره دیگه!"  ملت خود شیرین به دنیا آمده اند کلا!!! سوده با همان لحن مهربانش می گوید: "نه! شما ها همیشه همین اید! زنگ اول می گین خوابتون میاد هنوز بیدار نشدید! زنگ دوم میگین گشنتونه مغزتون کار نمی کنه! زنگ سوم میگین بعد ناهاره، غذا خوردین خوابتون گرفته سر ظهره! زنگ چهارم میگین زنگ آخره خسته این! الانم درک می کنم! زنگ آخره..."

می خندیم. واقعا که ما همیشه یک بهانه ای داریم...

 

پ.ن: خاطره ام داغ داغ بودا!


نوشته شده در شنبه 90/7/16ساعت 5:32 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک