ما هنوز در هنوزیم...

اینجا که قدم می گذاری باید کفشهایت را بگیری دستت... ناسلامتی خانه ی دل است نه شهر هِرت!

وارد که می شوی اذن دخول را زمزمه نکنی، باید برگردی پشت سرت را هم نگاه نکنی...

حرف که می خواهی بزنی، باید محبت را چاشنی اش کنی... بالاخره باید آدمها برایت فرقی داشته باشند یا نه؟!

اینجا پرسه که خواستی بزنی باید پابرهنه باشی... حواست باید به برق سنگها باشد...

حواست به گرد کفشهایت باشد، نمی خواهم دلم خاکی شود...

نزدیک که می شوی باید چشمهایت آنطور باشد که من می خواهم... باید طراوت داشته باشد نگاهت...

باید صبور باشی و با حوصله... باید طاقت بی حوصلگی های دلم را داشته باشی...

حواست باشد اینجا نیاید بدوی... شاءنش خیلی بیشتر از عجولی های توست...

یادت باشد بوی عطری که توی راهرو ها پیچیده شده را از بین نبری...

اینجا که می آیی باید با دل بیایی... کسی منت قدم های سست تو را نمی کشد...

وقتی که قصد آمدن کردی ... غرورت را پشت سرت رها کن و بیا!

... با این حساب دیگر هیچ وقت قصد آمدن هم نمی کنی...!

 

پ.ن: اینجا خانه ی دل است! حرمت دارد به هر حال!

پ.ن2:  گفت دعا کنی... می آید ... گفتم آنکه با دعا بیاید به نفرینی می رود... خواستی بیایی ...با دعا نیا...با دل بیا... !


نوشته شده در پنج شنبه 90/7/21ساعت 7:14 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک