دیروز دلم هواییت شده بود... بهانه ات را می گرفت... خیلی اتفاقی یادت افتاده بود... مدام اسمت را صدا می زد و هربار با شنیدن اسمت توی فضای تو خالی سکوت ، مرا یاد یکی از خاطره ها می انداخت... خاطره هایمان را اسم نمی برم، نمی خواهم بدانی که چیزی، آن گوشه موشه های تاریک، میان تار عنکبوت های خاکستری، خاک خورده و هنوز مانده در خاطرم......... دلم تازگیها ترک برداشته... یک ترک کوچک و جزئی... اینجا همه چیز مرتب است، لااقل نیم سایه ای از آرامش رویش افتاده... اما این وسط یک چیزی نامیزان است، یک مشکلی هست که حسش می کنم اما نمی بینمش و نمی توانم درکش کنم... نمیدانم مشکل از کجاست... قلبم نامرتب میزند؛حواسم پرت است،نگاهم خیره و اخم هایم در هم! فعل هایم نابجا صورت می گیرند...همه اش زیرِ سرِ دلم است.دلم تنگ است...برای همه چیز! فقط همه چیز! نه همه کس! همه چیز، مثل خیلی چیزهایی که اتفاق نیفتاد... حالم را بهم می زند این دلم... حوصله ام را به سر می رساند با این مسخره بازی هایش... گیجم... دلم گیج می رود... دلم جنجالی به پا کرده بود... کنترلش را از دست داده بود... مدام ظرف می شکاند و سر و صدا می کرد تا شاید نگاهم را بگیرد یا توجهم را جلب کند؛ تا خودی نشان دهد... اما من بی خیال بودم... اصل حرف توی کــَـــتـــــــَــــش نمی رفت، فایده ای نداشت...دلم مدام نشانی ات را از من می خواست.... آدرس دادم تا میان دود سیگار غریبه ها چشم بگرداند... نشانی صدایت را هم دادم، اما این آخرین نشانی انقدر دور و قدیمی بود که به دردش نخورد، نشانیم سیاه و سفید بود... دلم گریه کرد... شیون زد... فریاد زد... جیغ زد...کولی بازی در آورد... اما من بی خیال نشسته بودم، خب خودم گفتم که بی خیالت شدم و اصلنشم از این موضوع نمی گذرم... ترک دلم کمی عمیق تر شد و امتداد یافت... دلم برخاست، زانو زد جلوی پاهایم و بعد عاجزانه نشانیت را خواست... من سرد؛ سرد ِ سرد نگاهش کردم تا خودش بفهمد که خسته ام کرده... که بفهمد عاجزم کرده... بفهمد ذلّه ام کرده... بی تاب و کم طاقتم کرده... حوصله ام را سر برده... اما... از رو نرفت، چنگ زد به پاهایم و بعد اسمت را دوباره و دوباره توی مغزم کوباند... بعد دلم قهر کرد... ترکی که دلم برداشته بود عمیق تر از قبل شد و ریشه پیدا کرد... گذاشت و رفت... رفت دراز کشید روی تختم، پشتش را کرد به من و بعد ملافه را کشید روی سرش... دلم خودش را به مُردن زد... نگاهش کردم... گناه داشت دلم... دلم داشت کباب می شد از دستم... حالا، ترک دلم داشت آرام آرام همه ی دلم را فرا می گرفت... رفتم کنارش نشستم روی تخت... ملافه را محکم تر چسبید... حسابی قهر کرده بود... بی توجه شروع کردم به حرف زدن... داشتم یکی از خاطره هایمان را برایش تعریف می کردم... یکی از آن بد هایش را... تا شاید خیالت از سرش بیفتد... تا شاید به قولی زده شود... تا شاید از چشمش بیفتدی، از همه ی وقتها بیشتر... داشتم دعوایمان را تعریف می کردم و یک جاهاییش را حذف می کردم... وقتی تمام شد برگشتم نگاهش کردم، آرام دستم را به طرف ملافه ی روی سرش دراز کردم و به سمت پایین کشیدم... داشت گریه می کرد... میان گریه هایش یاد آوری کرد: اما آخرش که خوب عذرخواهی کرد.... دلم راست می گفت! این قسمتش را حذف کرده بودم. دلم حواسش جمع بود... دلم ترک ترک شده دیگر... یه جای ترک نخورده پیدا نمی شود دیگر... توی کتش نمی رود... نگاهش کردم... خیلی منطقی گفتم: از دست من کاری بر نمیاد... دلم شیون زد! فریاد زد! آه ها کشید و گریه کرد... منطق سرش نمی شد... ادامه دادم: من فقط می تونم بشینم منتظر اینجا تا برگرده! اما دیگه انتظاری وجود نداره؛ اون روزی که اون بخواد بیاد واسه من خیلی دیره... دلم ماتش برد... بیچاره تا به حال اینقدر مصمم ندیده بود مرا... من برخاستم و رفتم... دلم در نهایت شکست... شکست و خرد شد به هزار تکه ی کوچک... دلم مرا اسیر خودش کرده... حوصله ام را سر برده... خسته ام کرده... اصلا نباید محلش گذاشت. . . دلم بد سازی می زند این روزها... دیگر نمی شود سر همش کرد... پ.ن: آهنگ "رو در و دیوار این شهر" ــ محمد زارع رو دوست داشتید گوش کنید. پ.ن2: و همچنین: (25 Band - Cheghadr Tanhaei Bade) پ.ن3: کم طاقتی..... عادت آن روزهایت بود......... این روزها.... برای گرفتن خبری از من... عجیب صبور شده ای....... !!! پ.ن4: دل است دیگر....... یا شور میزند...... یا تنگ میشود....... یا میشکند....... آخر هم مهر سنگ بودن ......میخورد روی پیشانیاش...
کد قالب جدید قالب های پیچک |