ما هنوز در هنوزیم...

از دور همدیگر را می بینیم، ناخودآگاه به سمت هم قدم بر می داریم. دستم را می گذارم روی شانه ات و با دلخوری می گویم: "کم پیدایی...!" لبخند تلخی تحویلم می دهی و هیچ نمی گویی... نمی فهمم چرا انقدر سرد و ساکتی!  ناگهان فکری به سرم می زند. یاد خرداد 90 می افتم.  یاد آن دستبند بنفشی که به یاد خیلـــــــــــــــــــــــــی چیزها به دستم بستی! یاد آن روزهای مزخرف مریضی! یاد آن قولی که گاهی فراموشش می کنم! و آن امتحان زیست و ادبیات کذایی!

دستت را از توی جیبت می کشم بیرون و توی دستم می گیرم و با لحنی کودکانه ازت می خواهم تا مرا ببری شهربازی... بزرگانه نگاهم می کنی و امتناع می کنی، من هم مثل تمام دختر بچه های یکدنده شروع می کنم به حرف زدن و وراجی کردن و غرغر کردن و پایکوبی! بالاخره کوتاه می آیی و قبول می کنی و من بار ها و بارها نظرم را درباره ی جایی که قرار است برویم عوض می کنم! ...شهر بازی... پارک گفتگو... پارک آب و آتش...باغ وحش... میلادنور...هایپر استار... در نهایت دعوایم می کنی و من بالاخره با دلخوری قبول می کنم که برویم باغ وحش! به یاد مسخره بازی های پارسال ناگهان می ایستی و ابروهایت را در هم می کشی و می گویی: "اصن کجا داریم می ریم؟! من که پول ندارم!!!" و من فاتحانه می خندم و می گویم: "وسط هفته ها مجانیه!" وارد کلاس 2/2 می شویم و من کودکانه ذوق می کنم و بالا و پایین می پرم و با هربار بالا و پایین پریدن هایم دستم از دستهایت جدا می شود... و تو هربار دوباره دستم را می گیری. کشان کشان می برمت جلوی میز کیمیا و آمنه، بعد شروع می کنم به تکان دادنت و دست هایم را تکان می دهم و کودکانه برایت از قفس شیرها حرف می زنم! آمنه و کیمیا هم می خندند. تو اما... سرت را می گیری سمت دیگری و ریز ریز می خندی... دستت را می کشم و با دلخوری می گویم که شکم بچه به قار و قور افتاده و دلش پشمک می خواهد. متعجب می پرسی: "من این وسط پشمک از کجا بیارم؟!" موهای فرفری ثنا را نشانه می روم و دست به کمر می ایستم تا برایم پشمک بیاوری! می روی چند قدم پیش ثنا، خجالت می کشی نزدیک تر بروی و بعد بر می گردی. جسورانه می گویم که چرا پول پشمک را ندادی و تو می گویی که آقاهه دوستت بوده! پشمک خیالیم را می گیرم دستم و لپ هایم را باد می کنم و با اشتها دهانم را تکان می دهم و با دهان مثلا پر به وراجی هایم ادامه می دهم. تو اینبار بدون اینکه سرت را بگیری آن سمت می خندی و لپم را محکم می کشی...! بعد با خنده می گویی: "دلم آب افتاد دیوونه!" با پررویی رویم را برمیگردانم و کودکانه می گویم: "بچه باید پشمچ رو تنهایی بخویه تا چوچولو نمونه!"  دستت را می زنی به کمرت و می گویی: "آره؟!" 

یکی از بچه ها به سمتمان می آید تا یک سوال ریاضی بپرسد، من می پرم پشتت قایم می شوم و مثلا می ترسم! تو سرم را ناز می کنی و با خنده می گویی: " بچه نباید بترسه! دوستمونه!" من با خنده ولی محتاط کنارت می ایستم و می پرسم: "این آگاهه آگا باغ وحشه؟!" و بعد مستانه می خندی... و من بالاخره راضی می شوم! الهی که من دلم برای همین خنده ها و صبوری ها و همراهی کردن هایت تنگ شده بود، موجود همیشه مهربون!

اتفاقی کمی از هم فاصله می گیریم. می آیی کنارم می ایستی و با عصبانیتی ساختگی می گویی: "بچه! مامانت به تو یاد نداده نباید سرت رو بندازی پایین و بری؟!" و من مظلومانه نگاهت می کنم. لحنت را عوض می کنی و مهربانانه می گویی: "نه!!! موهات خوشگله می دزدنت! واسه خاطر همین میگم" و می خندیم... همان موقع یکی از بچه ها صدایت می زند، معلمتان می آید و تو می دوی و میری...

لعنت به این کلاس بندی مسخره!

 

پ.ن: حالم را بهم می زنند این آدم هایی که خودت می دانی حال بهم زنند...!


نوشته شده در جمعه 90/8/13ساعت 11:34 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک