ورقی از خاطرات قدیمی: دوم راهنمایی - آزمایشگاه راهنمایی روشنگر شهرک - زنگ پروژه - گروه فیزیک چهار تا بطری زدم زیر بغلم ما بقی بطری ها را هم قدقد(پرادو سوار کوچک) بر می دارد. سر راه طبق معمول می رویم سمت اتاق بغل آزمایشگاه که محل اطراق گروه غزال و نسیم و الو (Eloo) بود. برای اینکه از جا بپرانیمشان و کمی بترسانیمشان با سر و صدا و خیلی سریع در اتاقک را باز می کنم تا شاید فکر کنند صورتیه (معلم پروژه های فیزیک) هستم، قدقد از سمت پنجره ناگهان پنجره ی کشویی را محکم باز می کند. همگی کف زمین نشستند و هر کدام مشغول یک کاری هستند. حسابی زهر ترک می شوند. من و قدقد هم که مجال نفس کشیدن هم بین خنده هایمان پیدا نمی کنیم، تکیه دادیم به در و قاه قاه می خندیم... کلاسور هایشان را به سمتمان پرت می کنند و ما هم فرار می کنیم. بعد از آن همه اعصاب خردکنی کمی تفریح حالمان را جا می آورد. با پا در آزمایشگاه را باز می کنم. قدقد جلوتر از من راه می افتد. و سر میزی که در انتهای آزمایشگاه قرار دارد و رو به پنجره است اطراق می کند. بعد دوتایی به سمت کمد دماسنج ها راه می افتیم. (الحمدالله انقدر فضول بودیم که جای تک تک وسایل رو بلد بودیم!!!) با عصبانیت به دماسنج ها نگاه می کنم! فقط چندتای معدودیشان دماسنج جیوه ای هستند. همان ها را بر می داریم.مدرسه هنوز دماسنج هایی که سفارشش را داده بودیم نخریده. بیشترشان را می دهم دست قدقد و بقیه را هم خودم بر می دارم. راه می افتیم سمت میزمان. از جلوی میز نگین و نرگس می گذریم. نگین طبق معمول در حال تکان دادن ظرفی است. موضوع پروژه شان "ساخت پلاستیک" است و بخار این موادی که هربار استفاده می کنند سرطان زاست! از اول سال تا حالا هم هربار که پروژه داشتیم این بخار به اصطلاح خطرناک را تنفس کردیم! نگاهی به بــِـشری که تکان می دهد و می کنم و با خنده می گویم: "نگین بابا تازه دوره های شیمی درمانیمون تموم شده، باز شروع کردی؟!" نگین از همان خنده های همیشگی اش می کند و می گوید: "بذا بدناتون قوی شه! تازه داره پادتن می سازه." قدقد صدایم می کند می روم سر میزمان و نگاهی به روی میز می اندازم. دو تا از دماسنج ها شکسته. بهت زده نگاهش می کنم. -"چیکار کردی؟!" - " هیچی بابا اومدم بذارمشون رو میز شکست." با عصبانیت نگاهش می کنم. - " یعنی چی دماسنج که هی زرت و زورت نمی شکنه! بابا مدرسه از اینا کم داره تو هم یکاره زدی شیکوندیشون؟! حالا چه غلطی بکنیم؟! بازم که آزمایشمون نصفه کاره می مونه!"..... و شروع می کنم به دعوا کردن! (پارازیت نوشت: کلا اون روز بی اعصاب تشریف داشتم!) بدون اینکه بحث ایجاد کند اخم می کند و به دماسنج های باقی مانده نگاهی می اندازد. دماسنج های باقیمانده را می گذارد روی میز. همگی از دم می شکنند. من مات و مبهوت به جیوه های پراکنده شده ی روی میز نگاه می کنم! باور نمی شود که انقدر بی خودی و مسخره این دماسنج ها هنوز سطح میز را لمس نکرده بشکنند. - "حال کردی؟! دیدی گفتم؟!" سکوت می کنم. به دماسنج های توی دستم نگاه کردم. حتما خیلی محکم روی میز می گذاشتشان. ناگهان یاد پلی (polly) افتادم. امروز دسته جمعی بخاطر اتفاقاتی که پیش آمده بود سر پروژه اعصاب نداشتیم. هول کردم و همین طور که دماسنج های تو دستم را سفت چسبیده بودم گفتم: "زود باش تا پلی نرسیده اینا رو بریز توی چاه میز الان پلی بیاد اینا رو ببینه می زنه نفلمون می کنه! حواست باشه نه صورتیه(اسم مستعار معلم پروژمون) نه خانوم اس... (مسئول آزمایشگاه) فعلا بویی نبرن! وگرنه می چسبونمون به دیوار!" همان طور که هول کرده بودیم، تند تند آثار جیوه ها را پاک می کردیم. شیشه ی دماسنج های شکسته را برداشتم و لای آشغال های سطل، زیر روزنامه ها قایم کردم. برگشتم سر میزمان. دوباره بحثمان گرفت و داشتیم در مورد اینکه چرا دماسنج ها شکستند بحث می کردیم و من مدام جدی می گفتم: "خب یه ذره حواستو جمع کن دیگه!" پلی وارد آزمایشگاه می شود. کمی سر به سر حورا گذاشت و بعد آمد سر میزمان. متعجب ما دوتا را نگاه می کرد و مدام می پرسید: چی شده؟!!!! و من مدام با عصبانیت جوابش را به تندی می دادم تا انقدر وسط بحثمان نپرد. با حرص دماسنج ها را روی میز رها می کنم. همگی از دم می شکنند. نمیدانم چرا! اما به جای عصبانیت و دلخوری ، دوتایی می افتیم روی میز و شروع می کنیم به خندیدن! پلی باز هم دیالوگش را تکرار می کند. (چی شده؟!!!!) × n ... اول تصمیم گرفتیم هر جلسه خرد خرد به خانوم اس... شکستن دو تا از دماسنج ها را اطلاع دهیم تا راحت تر مسئله را هضم کند. اما بعد به این نتیجه رسیدیم که امکان دارد از دماسنج استفاده کردن محروممان کنند. پس دل را زدیم به دریا و با کلی تمرین و طراحی رفتیم جلوی میز خانوم اس... ! قدقد که اصولا عزیز دردانه بود و خانوم اس... هم خیلی دوستش داشت و استثنا به نام صدایش می کرد و فاطمه، فاطمه از دهانش نمی افتاد مسئله را با همان لحن بامزه ی همیشگی اش مطرح کرد. از قبل هم به بچه های بالا سفارش آب قند و دستگاه اکسیژن و اورژانس را کرده بودیم. خانوم اس... از بالای عینکش نگاهی به ما سه تا (تفنگدار) کرد و انگاری که ما یکی از مهموله های چند میلیاری را نابود کرده باشیم با همان لهجه ی بامزه و کشدارش و با صدایی که مسلما از حد معمولی بالاتر بود گفت: "فاطمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه؟!!!!!!" و ما سه تایی پقی زدیم زیر خنده! ازهمان خنده های شلیکی سه نفره مان!!! و فراموش کردیم که قبلش کلی برنامه ریزی کرده بودیم که وقتی دعوایمان کردند اصلا نخندیم. بالاخره با بهانه های الکی و هَردَن بیلی و ایراد گرفتن از جنس دماسنج ها و بهانه ی چینی بودنشان راضیش کردیم که قضیه را مسکوت نگهدارد و تا زمانی که آبا از آسیاب نیفتاده ؛ به خانوم پ (مسئول دیگر آزمایشگاه) چیزی نگوید که کلا از هستی سَقَطمان می کنند. حالا این وسط مدام به لحظه ای فکر می کنم که قرار است موضوع را به غزال و الو و نسیم و نگین و نرگس و عارفه و عبدو و شجی و لیلا و ضحی و هدی و دیدی تعریف کنیم و قاه قاه بخندیم. این وسط خانوم اس... "ای شّیطـــــــــــــــــــــــــــــونااااا " گفتن هایش که کلا مخصوص ما سه نفر بود از دهانش نمی افتاد و سر و ته هر جمله اش این را می گفت! خانوم اس... می رود سراغ دفتر هزینه ها. ما هم الحمدالله چیزی نیست که جایش را ندانیم، زودتر از خودش جای دفتر را نشانش می دهیم. و دوباره می گوید: "ای شّیطـــــــــــــــــــــــــــــونااااا " . از قبل طبق محاسبات سر انگشتی که کردیم یه چند هفته ای باید قید پول تو جیبی و این صحبتها را بزنیم تا بلکه بتوانیم خسارت وارده را بپردازیم! مضطرب به دفتر کذایی نگاه می کنم. صلوات و وجعلناست که می خوانیم. بالاخره با کلی اصرار و التماس و قسم و آیه و قول و عهد خسارت را می پردازیم. خانوم اس... ماشین حساب را سمتم می گیرد. نگاهی به عدد نهایی می اندازم! با خنده می گویم: " خانوم اس... تو رو خدا ارزون حساب کنین مشتری شیم! اگه هر چهارشنبه ما این همه پیاده شیم که حقوق بابامونم کفاف نمی ده!" پلی خنده ی شلیکی اش را سر می دهد. خانوم اس... با همان لحن کشدارش می گوید: "(فامیلیم)؟!!! " زنگ ناهار خیلی وقت است که خورده. ما هنوز در حال بحث و جدلیم. بالاخره موقع خروج می رسد. برای بار هزارم قول هایی که تا اینجا صد هزار بار گفتیم را تکرار می کنیم.( دیگه دماسنج نمی شکنیم! شیطنت نمی کنیم. جایی را کثیف نمی کنیم و ... و ... و ... ) قدقد می گوید: " نه خانوم! هنوز که پلی سهمیه اش رو نشکونده!" و باز هم خانوم اس... می گوید: "فاطمـــــــــــــــــــــــــــه؟!!!" و ما می زنیم به چاک!
پ.ن: اکثریت بچه هایی که اسمشون رو بردم وبشون لینکه! بجز الو و نسیم و نرگس سادات که وب ندارن. پ.ن2: روی تعداد دماسنج ها به نتیجه نرسیدیم در نتیجه تعداد رو نگفتم. 5-6 تایی بودن حداقل. پ.ن3: این مطلب شایسته ی این بود که توی وب سه نفرمون ( http://senafar.parsiblog.com/ ) که در حال فسیل شدنه آپ می شد ولی شرمنده. پ.ن4: داریم میریم اصفهان. یاد همه ی ستاره های آبی مون بخیر! :(
کد قالب جدید قالب های پیچک |