چند وقتی است که مدام از هم فاصله می گیریم... از هم دور می شویم... چند وقتی است که وقتی نگاهمان در هم گره می خورد سرما ساطع می شود... چند وقتی است که همیشه با هم خوب نیستیم... گاهی حوصله ی همدیگر را داریم و خیلی وقته ها نه... چند وقتی است که در کنار هم راه می رویم... فقط قدم می زنیم... گاهی حتی صدای قدم های یکدیگر را هم نمی شنویم... چند وقتی است که مهر سکوت خورده به دلم... درد هایم را به کسی نگفتم... تو که نباشی چه کسی می خواهد باشد...؟! چند وقتی است که یادم رفته همپا بودن یعنی چه... هر روز که می گذرد ما هردو یک قدم به عقب بر می داریم....مقصر منم یا تو نمیدانم... اما این را خوب می دانم که ما هردو بی تقصیر نیستیم... می ترسم از آن روزی که به این همه با هم بودنمان پشت کنیم و آنقدر قدم به عقب برداشته باشیم که دیگر حتی سایه مان هم برای دیگری پیدا نباشد... حتی دیگر همان موجود حاشیه ای هم نباشیم... پ.ن: امیدوارم همه چیز موقتی باشه و هرگز تکرار نشه! بانو.ن: دلم می شکند درست مثل همان گنجشکی که تو حتی تاب دانه برداشتنش را از لب پنجره ی اتاقت نداری و مدام می پرانیش. هستم اگر می روم...
کد قالب جدید قالب های پیچک |