ظرف خرما و حلوا را برداشته بودم و مدام خم میشدم، زیر لب "بفرمایید" ای می گفتم کمی مکث می کردم و دوباره راست می شدم یک قدم به سمت نفر بعدی بر می داشتم ودوباره تکرار می کردم "بفرمایید" ... تمام تنوع کار به این بود که هر از گاهی روسریم می افتاد یا یک نفر سفارش جدیدی می داد مثل "دخترم میشه یه لیوان آب بیاری؟!" ، "دخترم به این خانوم تعارف نکردی؟!" ، "دخترم.......؟!" و هربار به این فکر می کردم که چقدر بابا بدش می آید از اینکه غریبه ها "دخترم" صدایم کنند... و این وسط لبخندی هم روی لب هایم ظاهر میشد... در تمام این خم و راست ها حواسم پرت بود، پرت اینکه گاهی آدم ها چقدر صبور می شوند... و وقتی خودم را جایشان می گذاشتم حس می کردم یک نفر زندگی ام را مثل پارچه ای توی دستهایش گرفته و ناگهان محکم تکانش می دهد و غباری از سیاهی را روی تمام زندگی می کشد...و صبر چیزی است که در این جور موارد برایم بیگانه تر از بیگانه ترین واژه ها می شود و گاهی حتی طعم طعنه را می دهد... دلم می خواست مثل بعضی از همین ها غریبه بودیم و محض تنوع یا عرض ادب آمده بودیم...آن وقت می نشستیم یک گوشه ای دستهایمان را می گرفتیم جلوی دهانمان و آرام پچ پچ می کردیم و مدام تیپ این و آن را بررسی می کردیم یا سر اینکه حدس بزنیم کی با کی چه نسبتی دارد شرط می بستیم... دست آخر هم مثل همیشه عذاب وجدان می گرفتیم و مدام به خودمان فحش می دادیم و می گفتیم که ما آدم بشو نیستیم...! آن وقت یک نفر دیگر جای من خم و راست می شد... یک نفر جای تو گریه می کرد...و یک نفر دیگر سنگ صبورت می شد... حیف که اگر قرار باشد یک اتفاقی بیفتد، می افتد... و تمام تلخی اش به همین است...
پ.ن: شاید رفتم...از هر جایی که هستم...از هرجایی که قرار است باشم... از هر جایی که آدمکها خوشحالند که آنجا پیدایم میکنند... خداحافظ...همین حالا...برای رفتنی که شاید همین روزها بیاید.............. پ.ن2: دلم یه لحظه میخواد....که یکی بپرسه چطوری؟ بگم...خوبم.... بغلم کنه و بگه دروغ بسه... بگو چی شده؟
کد قالب جدید قالب های پیچک |