وقتی هستی یک عالم حس مختلف با هم قاطی می شود... (...علاقه ای به توضیحش ندارم!...) اما وقتی نیستی جوری دیگریست... اوایلش یک حس آزادی کوتاهی بهم دست می دهد... و برای خودم برنامه می چینم و خودم را با یک دوست فرض می کنم یا در حال ولگردی توی میلادنور به بهانه خریدن یک چیزی که معلوم نیست چی هست یا هردو می دانیم که اینجا پیدا نمی شود... و یا در حال راه رفتن روی سنگ فرش های پارک آب و آتش... اما همه اش چند ساعت طول می کشد وقتی که می بینی ترجیح می دهی بخوابی یا به اندازه کافی انرژی برای راه رفتن نداری یا حوصله ی شنیدن حرف های کسی را نداری... آن وقت خودم را می بینم که روی تختم برعکس دراز کشیدم و ملافه را تا زیر گردن بالا آوردم و پاهایم را چسباندم به شوفاژ و دارم یکی از تکراری ترین رمان هایم را که به حالم می خورد می خوانم و گوشی را در دورترین جای ممکن اتاقم دفن کردم... بیکارتر که باشم می روم سراغ لپ تاپم و بعد صفحه "ارسال یادداشت جدید" پارسی بلاگ را سیاه می کنم و مدام روی حروف می کوبم: "تق تق تق" و بعد سعی می کنم به روی خودم نیاورم که هنوز سرگرم نشدم... بلند می شوم و می روم برای خودم یک چایی می ریزم، و طبق معمول چایی آماده نیست و مجبور می شوم تا بروم سراغ جعبه ی تی بگ و یک لیوان آب از شیر آب پر کنم و بذارم توی مایکرویو و بعد سعی می کنم ادای چایی خور ها را در بیاورم، قند دوست ندارم، لیوان را بر می دارم و بر می گردم سمت اتاقم و سعی می کنم یک طوری حرکت کنم که بابا لیوان چای را دستم نبیند و یک وقت هوس چای من به سرش نزند... تا زمانی که لیوان چای خالی شود 5 بار رفته توی مایکرویو گرم شده و برگشته و دست آخر هم اعصابم خرد می شود و چای سرد را سریع سر می کشم و لیوان را روی میز می کوبم و به این فکر می کنم که ای کاش از همان اول چایم را به بابا هدیه کرده بودم...! نمیدانم چرا هر بار که نیستی بدجوری مغرور می شوم و حاضر نیستم حتی لحظه ای از موقعیتم پایین تر بیایم و در میان کارهایت حالت را بپرسم انگار که یک شرط مهمی با خودم بسته باشم که هرطور شده حاضر نباشم ببازمش... خیلی که نگران شوم از یکی دیگر می پرسم... وقتی نیستی نمی گذرد، به طرز مسخره ای حس می کنم هر دقیقه اش به اندازه ی یک ربع می گذرد... مثل وقت هایی که گوشیت را می گیری توی دستهایت و مدام صفحه اش را روشن می کنی تا sms که منتظرش هستی بیاید و هرگز رنگ آن sms را هم نمی بینی یا دق کردی تا برسد... وقتی نیستی و بیکار می شوم می نشینم فکر می کنم و بعد چیزهای بدی را که کشف نکرده بودم، پیدا می کنم و بعد برایت خط و نشان می کشم و مدام مرور می کنم که یادم نرود فلان حرف را بزنم و ... وقتی نیستی مثل این است که بخواهی به یک ساندویج هایدا گاز بزنی... اول هایش خشک است و همه ی مخلفات و سُسش سر خورده پایین و عملا هیچی گیرت نمی آید ولی اواخرشمزه است... سس و کالباس و گوجه و کاهوی تازه... فلان حرف هم دفعه ی بعد که نبودی دوباره یادم می افتد و احتمالا دفعه ی بعدی سعی بیشتری می کنم تا یادم نرود... پ.ن: بعضی وقتها به خودم حق میدم که از دستت ناراحت باشم...
کد قالب جدید قالب های پیچک |