این روزها شبیه بچه ای شدم که یواشکی چندتا چیز با ارزش را زیر بالشش قایم کرده و مدام می ترسد که کسی بویی ببرد یا از دستش یکی از گنج هایش را بگیرند ... شبیه پرنده ای شدم که زیر لانه اش ماری است که قصد جان جوجه هایش را دارد و مدام می ترسد یکی از جوجه هایش کم نشود ... می ترسم از چیزی که هست، از چیزی که قراره بشه، از چیزی که می خواد بشه، از چیزی که نشده ...... خدایا ممنون که بعضی وقتها دلت می خواهد منم مثل ایوبت صبور باشم! ولی آمدم تا همین جا اتمام حجت کنم و اعتراف کنم که جدا طاقت این یکی را ندارم... حالا هر چقدر هم که پیر باشد، هر چقدر هم که خودش دلش بخواهد برود، به من ربطی ندارد، فقط خواستم بدانی که صبرم به این یکی قد نمی دهد، خواستی ببریش قبلش اول مرا ببر! اصلا هر وقت خواستی عزیزی را ببری قبلش مرا ببر! بگذار بقیه بگویند جوان ناکام یا هر خزعبل دیگری! مهم نیست!
کد قالب جدید قالب های پیچک |