سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

خدایا من حس می کنم بعضی وقتا یک چیزهایی را یادت می رود...         

محترمانه می گویم. گاهی حس می کنم تو یک دفتر بزرگ داری از سرنوشت آدم ها! و گاهی یادت می رود فایل خوشبختی بعضی ها را اجرا کنی...

خدایا! یک قانون عجیبی اینجا برقرار است... حس می کنم هر ثانیه از لحظه هایی که بدترینند، یک ربع می گذرد... حس می کنم ساعت ها خوابشان می برد وقتی که ما بغض داریم... دقیقا مثل زمانهایی که گوشیت را سفت توی دستهایت چسبیدی و منتظر پیغامی یا زنگی هستی که هرگز وقتش نمی رسد...

یا گاهی حس کسی را دارم که سر امتحانی نشسته و بخاطر سرعت عملش در حال سوت زدن است غافل از آن سمت برگه...! خدایا گاهی حس می کنم آن سمت برگه را ندیدم و الکی شادم!

بعضی وقتها حس می کنم بعضی ها را زیادی دست بالا گرفتی که انقدر بد امتحانشان می کنی... خدایا بعضی ها را زود از پیش ما می بری... خیلی زود...!

و بعضی وقتها یک چیزهایی یادت می رود...

مثلا یک نمونه اش چند هفته ی پیش که التماس کردم معلم شیمی مان مرا صدا نکند برای درس جواب دادن  و عینا زمانی که داشتم حرفم را بیان می کردم آوای "سارا" از دهانش خارج شد... هرچند بخیر گذشت.

یا مثلا همین هفته ی گذشته که مستر حاجیان برای دیالوگ جواب دادن صدایم زد و من آن همه صلوات فرستاده بودم و مجبور شدم یک "not ready " تحویلش بدهم...

و گاهی یادت می رود آرزوهایی که بین زمین و آسمان معلق اند را بر آورده کنی...

 

پ.ن: در اینکه تو خدایی و مو لای درزت نمی رود و خیلی برایم مایه میذاری شکی نیست!


نوشته شده در جمعه 90/9/18ساعت 2:44 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک