آخرین حرفی که زدیم را یادت هست؟! وقتی که فکرش را می کنم حس می کنم این آخرین حرفمان برمیگردد به سالها پیش! من کنار دریا ایستاده بودم و داشتم به تو فکر می کردم و تو همان لحظه تبریک عید فرستادی و من برای اینکه تبریک عیدت را داشته باشم برای صبا فورواردش کردم... نه این آخریش نبود... از آخرین باری که حرف زدیم تنها چند ماهی می گذرد، فقط چند ماه! باورت می شود؟!... ظاهرا من خیلی تغییر کردم، برای شناختنم تنها می توانی به همان انگشتر رنگی که همیشه دستم می کردم اکتفا کنی... آخرین بار تختم کنار پنجره اتاقم نبود...این آینه و میز تحریرم هم اینجا نبود... خنده ام می گیرد از این همه شباهت های تصادفی! از اینکه یک نفر دقیقا مثل تو حالم را می پرسد... دقیقا مثل تو می خندد و مثل تو خنده هایش را قورت می دهد... دقیقا مثل تو دلداریم می دهد... و صبحها مثل تو بیدارم می کند... و مثل تو ناگهان سکوت می کند... و مثل تو بلد نیست(...) یک نفر هست که بوی عطرش از بوی عطر تو بهتر است... یک نفر هست که بند کفش هایش را همیشه می بندد...یک نفر که پاتوقش دقیقا همان جایی است که پاتوق تو بود... یک نفر که وقتی خسته است مثل تو صدایش در نمی آید... یک نفر که وقتی خوابش می آید مثل تو گیج می زند... یک نفر هست که عجیب شبیه توست... خنده هایش، ناراحتی هایش، عصبانیت هایش، نامش، نشانیش، صدایش... و عجیب تر از همه، حتی از خاطرات بین من و تو هم خبر دارد... یک نفر هست که عجیب شبیه توست! یک نفر که می گویند تویی، خودت، خود ِ خودت!
کد قالب جدید قالب های پیچک |