یادم هست بچه که بودیم به هر بهانه ای از خانه می زدیم بیرون تا با بچه های کوچه بازی کنیم... وقتی هوا خوب بود، دوچرخه هایمان را بر می داشتیمو مدام دور میدان لاله می چرخیدیم. از کوچه ی هفتم تا مغازه ی ماهی فروشی مدام مسابقه می گذاشتیم و مدام رکاب می زدیم. وقتی گرسنیمان می شد از مغازه ی آقای ارزون فروش (به این اسم معروف بود) fresh دوقلو می خریدیم و به طور کاملا مساوی از وسط نصف می کردیم و می خوردیم. بعضی وقتها هم می رفتیم دم مغازه ی خلیل و کیک و شیرکاکائو می خوردیم. وقت ناهار که می شد باید می رفتیم خانه چون بهمان گفته بودند: "زیر نور خورشید خون دماغ می شویم" قبل از اینکه برویم خانه باید می رفتیم دم گیم نت کوچه نهم تا بردیا و امید و رضا و علی را برای ناهار صدا کنیم. و هربار هم یک عالم معطل می شدیم تا بچه ها دل بکنند و من هربار می رفتم سراغ قسمتی که cd می فروخت و مدام به فروشنده ی بدبخت گیر می دادم که چرا دوبله فارسی شرک2 را نمی آورد...؟! دست آخر با یک عالم تاخیر و علافی و بگومگو می رسیدیم دم خانه هایمان و همگی از هم خداحافظی می کردیم و هرکسی می رفت سمت خانه ی خودش تا عصری که دوباره همدیگر را ببینیم. وقت هایی که هوا خوب نبود یا زمستان بود باید وقتمان را یک جوری توی خانه می گذراندیم. بعضی وقتها تو می آمدی خانه ی ما و بعضی وقتها من. یادم هست توی کل اتاقت فقط یکدانه عروسک داشتی که آنرا هم عمه ات برای تولدت خریده بود. یک سگ نارنجی بود به نام گوفی! یادم هست مریم کوچولو (دختر عمه ات) که به شدت آدم لوسی بود و من هیچ وقت با او کنار نمی آمدم عاشق این بود که به آن عروسک دست بزند و مدام با آن صدای گوش خراشش نعره می زد و گریه می کرد و می گفت: "علیل رضا گوفیو بده من عزیزم!" و تو نمیدانم چه کرمی داشتی که آنرا عروسک را بهش نمی دادی تا صدایش بند بیاید... و من عاشق این بود که تا چند روز بعد از رفتن مریم مدام مسخره ات کنم و علیل رضا صدایت کنم! ... بعضی وقتها هم می نشستیم پای کامپیوتر و هرکول بازی می کردیم! من تمام هنرم در این خلاصه می شد که 3-4 مرحله ی اول را پاس کنم! بعد تو می نشستی آنقدر با هیجان بقیه ی مرحله ها را بازی می کردی که گاهی شک می کردم و می آمدم زل می زدم به مانیتور تا ببینم چه چیزی باعث شده تو بیشتر از من جذب این بازی تکراری شوی که تمام مراحلش را از حفظ بودی و باز هم هربار انقدر جیغ و داد می کردی و بالا و پایین می پریدی! حتی گاهی حس می کردم وقتی هرکول زمین می خورد تو واقعا درد می کشی...! عصر ها که بر می گشتم خانه ی خودمان، مامان معمولا یک سینی که تویش چندتا خیار و گوجه و کاهو بود با یک ظرف و چاقو برداشته بود و نشسته بود جلوی تلویزیون و تکیه داده بود به شوفاژ و با دقت به خانه برمی گردیم تماشا می کرد. من هم که بیکار الدوله می رفتم کنارش می نشستم روی کاشی های جلوی حمام که از زیرش لوله ی آب گرم رد شده بود. مامان دانه دانه گوجه ها را خرد می کرد می ریخت توی ظرف. خانه ی قبلیمان مخزن مورچه بود من هم نمیدانم چه مرضی داشتم که عاشق این بود که روی تک تک مورچه های کنار حمام اسم بذارم و بعد لهشان کنم یا فوتشان کنم. بعد مامان می رفت سراغ خیار ها. اول خیار ها را دانه دانه پوست می کند و بعد خردشان می کرد و ته شان را می داد به من! ته همشان هم از دم تلخ بود ولی من انگار دوست داشتم هر روز چک کنم ته خیار ها هنوز هم تلخ هستند یا نه؟! خانه ی قبلیمان و محله ی آنجا گنجینه ای بود از خاطرات قدیمی و کودکی من! مخزنی از صفا و صمیمیت! از همین ها که توی کتاب ها می نویسند... *نظرای پست قبل بسته بود. اگه نظری در موردش داشتین اینجا بگین لطفا.
کد قالب جدید قالب های پیچک |