دنده را عوض می کند و دوباره می گوید: " چرا حرف نمی زنی وراج؟! تا حالا ندیده بودم نیم ساعت یه جا آروم بشینی و هیچی نگی! " پوزخندی می زنم و بیشتر در صندلیم فرو می روم... دستم را می اندازم دور کمربند و بعد بهش پیشنهاد می دهم تا تند تر برود... دلم هیجان می خواهد... هیجان مضاعف ... دنده معکوس می کشد و توی اتوبان شلوغ ویراژ می دهد و زیر لب می گوید: " خودت خواستیا! " داشتم فکر می کردم چقدر جالب میشد اگر تو این هیری ویری می مُردم... و بعد ناگهان یک پیرمرد از بغل پیاده رو راه می افتد... ناگهان فریاد می زنم: "بسه!!! مواظب باش!" آرام سرعتش را کم می کند و بعد زیر لب می گوید: " آخی... چقدر شبیه آقاجون بود! الهی...! " دوباره می روم توی خلصه ی خودم! گور بابای هیجان! ریحانا همچنان می خواند... گوشی اش برای nامین بار زنگ می خورد، همان زنگ متفاوت و خاص، همان آهنگ مازیار فلاحی! برای هزارمین بار برایش توضیح می دهد که توی ترافیک گیر کرده است و دیر به قرار می رسد! ... می دانی آرام آرام دارم کشفش می کنم! هربار که زنگ می زند خودم را مشغول بررسی مغازه های خیابان نشان می دهم ولی در عمل... آخ که چقدر فضولم!... حوصله ام سر می رود و برای هزار مین بار با خودم فکر می کنم که چرا گوشیم را نیاوردم! ... خسته ام... خیلی خسته... از تمام ترافیک هایی که روزی عاشقشان بودم حالا متنفر شدم! می دانی، ترافیک وقتی می چسبد بهم که گوشیش سایلنت باشد و آهنگ های ماشینش هر چیزی غیر از ریحانا که خسته ام کرد... از نیاوران تا شهرک غرب یک عمر گذشت... دلم تختم را می خواهد... دلم چای می خواهد... برای هزارمین بار دسته ی دستگاه کوچکم را می چرخانم... لاو استوری همچنان توی فضای اتاقم پخش می شود... می گویی اسمش musical box است... شاید هم برای من فراتر از این! آخ که آن همه خستگی می ارزید به این خریدش! تولدت مبارک دختر خاله!
کد قالب جدید قالب های پیچک |