روی تنها شاخه ی محکم ایستاده ام... بوی خوش برگ های تازه... آرام آرام دارد اعتراضش را اعلام می کند درخت بینوا! شاخه میلی به میلی پایین تر می رود... و من میلی به میلی به خاک نزدیک تر می شوم. باید روی شاخه ی دیگری بپرم یا رشته ای از برگ های نازک بید را بگیرم دستم و از آن آویزان شوم ، دوام نمی آورد بید ِ عاشق... وقت کم است، به خاک می افتم اگر دیر بجنبم... باید از این تزلزل خودم را رها کنم ، باید به جای محکم تری چنگ بزنم... به نرمی روی شاخه ی دیگر فرود می آیم... شاخه ها همگی جوان شکننده اند، نازک اند... آخرش همین زمین سفت ایست که دیر یا زود باید به آن برگردم... چرا درگیر این بازی شدم من...؟! پ.ن: سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم چو گلدان خالی لب پنجره پر از خاطرات ترک خورده ایم پ.ن: امتحانا داره شروع میشه... برا خالی نبودن احتمالی عریضه پشت هم آپ گردید
کد قالب جدید قالب های پیچک |