سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

عادت کردم وقتی بیرون می روی تصورت کنم. تصور می کنم آن زمانی را که شاید جلوی دکه ی روزنامه فروشی می ایستی ، یکی از دستهایت را از توی جیبت در می آوری و یک واحد از آن "چیز" را طلب می کنی...! بعدش را دیگر بی خیال... یا من طاقتش را ندارم یا جرئت گفتنش را هنوز پیدا نکردم!

.............. و بعد آتش می زنی به هر آنچه داری ، خراب می کنی هر آنچه پشت سرت بود ، دود می کنی نفست را ، نابود می کنی خودت را ، می سوزانی مرا...

حالا من به درک ، تو هم که به فکر خودت نیستی! این وسط یک چیز بی جان هست که نبض دارد ، هنوز گرم است و شاید نفس می کشد و فقط من و تو آنرا حس می کنیم که حالا دارد ذره ذره جان می دهد... می ترسم بمیرد...! این وسط یا من نفهمم که نمی فهمم مهم نیست یا تو که قبول نداری مهم چیست!

فکر کردی من دوست دارم مدام یک حرف را تکرار کنم یا وسط این همه امتحان و مشغله بنشینم غصه ی تو را بخورم و ...؟! فکر کردی من دوست دارم به اصطلاح نصیحت کنم یا حرف های پیش پا افتاده بزنم یا حرف هایی که تا به حال بارها شنیده ای را من هم تکرار کنم؟! فکر کردی من دوست دارم ادای آدم های بی اعتنا را در بیاورم و جوابت را ندهم...؟! حس می کنم پاک یادت رفته بعضی حرف هایت را...

حالا باز هم برو یک گوشه ای بایست دستت را بگذار روی لبت و آرام نفست را بیرون بده... مرا که می بینی اینجا نشستم نگاهت می کنم ، با آن همه ادعا و انزجار ... می بینی که هیچ کاری از دستم بر نمی آید ، می بینی که گوشهایت بدهکار نیست...!

 

پ.ن: دست آخر هم مهر درک نکردن به پیشانی من می خورد!

پ.ن2: جلوتر نیا! خاکستر می شوی.... اینجا دلی را سوزانده اند....

پ.ن3: به نوای کدام لالایی وجدانت را خوابانده ای که اینچنین بی خیالی...؟!

***پ.ن: آهنگ همدم معین رو گوش کنید.


نوشته شده در سه شنبه 90/10/13ساعت 12:13 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک