سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

" لزومی به خواندن این مطلب نیست! "

روی مبل کمی جا به جا شدم! حوصله ام سر رفت از بس برنامه های سفرت را دوباره و دوباره برایم تکرار کردی... بین این همه جزئیات امتحان و مصاحبه و سفارت و نامه های متعدد فقط یک چیز برایم مهم بود... همین طور که به چاقویی که توی دست هایم می چرخید نگاه می کردم آرام پرسیدم: واقعا داری میری؟! با تعجب نگاهم کردی و همین طور که داشتی چپ چپ نگاهم می کردی ،گفتی: بَهَع! پس یه ساعته دارم برا کی روضه می خونم؟! بی تفاوت گفتم: فک نمی کردم واقعا بخوای بری فک می کردم جوگیر شدی و از سرت می افته! خیلی جدی گفتی: بیدار شو! بی توجه به حرفت گفتم: کی بر می گردی؟ خیلی ساده گفتی: میشه گفت هیچ وقت! گفتم: اوهوووم... خیلی جدی گفتم: تاحالا چندبار تنهایی رفتی بیرون؟! گفتی: رفتم! دروغ می گفتی... نگاهت را ازم برداشتی و در حالی که داشتی کتاب شیمی ام ا ورق می زدی با صدای آرامتری پرسیدی: برات مهمه که میرم؟! گفتم: نه! لزومی نداره مهم باشه! گفتی: خطت قشنگه! گفتم: میدونم! گفتی: یادته تکلیفای خطمو برام می نوشتی؟! گفتم: آره! چقدر خر بودم که یه همچین لطفی در حقت می کردم. و بعد هر دو ساکت شدیم. داشتم به زبان تلخم فکر می کردم. داشتم حرصم را خالی می کردم. چرا ناراحت نمی شدی؟! می دانی، الان که فکر می کردم می دیدم دوست داشتنی هستی! ولی خب داشتنی نیستی! حالا هم که داری می روی...! احمقانه...

همین طور که توی افکارم غرق بودم گفتی: میگم بیا من که میرم از طریق اینترنت در ارتباط باشیم! مثلا واسه خودت فیس بوک درست کن! کمی صدایم را بالا می برم و شمرده شمرده می گویم: چندبار بهت بگم که حال نمی کنم تو فیس بوک باشم؟! حرفی نزدی که عصبانیم کند ولی عصبانی شدم! بذار این اواخر خاطره ی خوشی از هم نداشته باشیم!

 میدانی این اواخر همه اش دعوا و جر و بحث بوده! همیشه برنامه همین بوده که تا وقتی تو بی کار نشدی و باز هم سوال های مسخره ات را مطرح نکردی ما با هم خوب بودیم و باز که همدیگر را می دیدیم دلمان برای هم تنگ شده بود!

گوشی توی جیب شلوارم ویبره می رود. سرت را از روی کتابم بلند می کنی و با اخم می گویی: اونه؟! شانه بالا می اندازم و می گویم: شاید! با تعجب می گویی: خب چرا جواب نمیدی؟! با حرص می گویم: می بینی که دستم بنده! آرام می گویی: میشه من جواب بدم؟! بلافاصله می گویم: نه!!  واقعا پیش خودت چی فکر می کنی؟! 

...

سرت را بلند می کنی و باز می پرسی: واقعا برات مهم نیس که دارم میرم؟! می گویم: مگه فرقی هم می کنه؟ می گویی: لابد یه فرقی می کنه که می پرسم. می گویم: حرف الکی نزن! دوباره می گویی: جواب منو بده! یک جوری حرف می زنی انگار تو طلبکاری و من بدهکار. پرتغالی که این همه برای پوس کندش جان کندم را نصف می کنم و بعد نصفش را برای خودم و نصف دیگرش را می دهم دستت! و در نظر خودم یکی از محبت های نادرم را در حقت می کنم. کمی مهلت می دهی و سوال پرسیدن هایت را برای دقایقی به تعویق می اندازی... می پرسم: میشه اون دستمال کاغذی رو بدی؟! می گویی: پاشو خودت بردار! حرصم می گیرد، بالاخزه بر می گردم نگاهت می کنم و می گویم: پرتغالو پس بده! شانه بالا می اندازی: خوردمش! توی چشمهایت زل می زنم و با لحن بی تفاوتی می گویم: می دونی چیه؟ رفتنت با موندت برام هیچ فرقی نداره! البته اگه بری بهتره چون دیگه مجبور نمیشم تحملت کنم ولی انقدر بی عرضه ای که نمی فهمم چرا زودتر نمیری و انقد فس فس می کنی؟! خب راتو بکش برو دیگه! انقدم ناز نکن! و بی آنکه منتظر جوابی باشم کتاب شیمی ام را بر می دارم و میروم توی آشپزخانه!

میز شام آماده است. اجازه می گیری و بلند می شوی تا بروی بیرون ، این وقت شب ، بدون اینکه علتش را توضیح بدهی یا بگویی کجا می روی و با چه کسی می روی ، وسط مهمانی باز داری گزاره ی نا به جایی را انجام می دهی به حتم! ... صدای گذاشتن و برداشتن قاشق و چنگال و چاقو تمام فضا را پر کرده و تنها موضوع موجود: سالادو بده! / لیوانو بده! / سس بده! / وای چقدر زحمت کشیدین! / وای چقدر خوشمزس! / چطوری این سوپو درس کردین؟! و ... و ... و ...

صدای زنگ در این وسط یاد بقیه می اندازد که تو نیستی... کسی در را برایت باز می کند ، در حالی که نفس نفس می زنی و سر دماغت قرمز شده وارد می شوی به همرا یک بطری دوغ خانواده! خنده ام می گیرد ، سریع سرم را می اندازم روی بشقابم مبادا که متوجه گوشه ی لب هایم بشوی که به سمت بالا متمایل شده.

طبق معمول سریع غذایم تمام می شود و مجبورم به احترام بقیه سر میز بمانم. نمیدانم کی و چطور صندلی کناریم خالی می شود که سریع جایش را پر می کنی و در میان همهمه ی گفتگو ها جمله ی معروف خودم را تحویل خودم می دهی : ناز نکن نمیاد بهت! جوابت را نمی دهم! میدانی، تصمیم گرفتم یک جور هایی بازی را از بیرون تماشا کنم ، ترجیح می دهم تماشاچی باشم! یک تماشاچی خنثی که بلد نیست نقش تماشاچی بودنش را هم خوب اجرا کند... یک نفر که فقط نگاه می کند ، فقط نگاه! یک مرده ی متحرک بالفطره! دوباره کنار گوشم می گویی: ببینم "همه" مثل من انقد صبورن؟! آخ که وقتی حرف می زنی چندشم می شود و با تک تک سلول هایم انزجار را فریاد می زنم! با عصبانیت نگاهت می کنم، دلم می خواهد سرت فریاد بزنم و بگویم که حالم را بهم می زنی اما با حالت تمسخر آمیزی طعنه می زنم: اولا که کسی مجبورت نکرده! دوما اگه این "همه" مثل همه بود که الان دیگه جایی نداش مثه بعضیا! به تمسخر سرت را تکان می دهی و می گویی: صحیح!

... و بازهم مثل همیشه با دلخوری جدا می شویم... خوبی ، اما گذرا و برای لحظه ای واقعا کوتاه!

 

پ.ن: باورم نمی شود روزی روزگاری ما با هم خوب بوده ایم. ببینم تو مطمئنی؟!

پ.ن2: همیشه با کسی درد و دل کنید که دو چیز داشته باشد ؛ یکی "درد" ، دیگری "دل"!  جز این باشد به تو می خندد...

***پ.ن:  کجایی؟!


نوشته شده در شنبه 90/10/17ساعت 4:0 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک