سرم را گم کردم بین شانه هایش ، اشک هایم که معلوم نبود دق و دلی کدام یک از لحظه های نبودنت بود را رها کردم ... دلم را گم کردم در خند هایش... خنده هایش شیرین بود. سعم همان قندهایی را می داد که توی دلم آب می کردی... عطر تنش مثل همان عطر یوسف بود که بعقوب حسش می کرد در لخظه های نبودن یوسفش ، بوی کنعان می داد. بوی تو را... چشمانش همان رنگ چشمانم بود.... رنگ چشمانم که از بس زل زده بود به قاب چشمانت رنگ گرفته بود... و هنوز وقتی نگاهت به نگاهم گره می خورد گرما داشت... تو آمده بودی با همان قدمهای بلند که مدام ازشان جا می ماندم... تو آمده بودی با همان ژاکت مشکی ای که همیشه تنت می کردی ؛ با همان ساعت مچی تکراری... تو آمده بودی و هوز "نچ" هایت را بی صدا ادا می کردی... هنوز ابروهایت ، شانه هایت را در جواب سوالاتم بالا می انداختی... و هنوز من در مقابل جواب هایت کم می آوردم... آمده بودی با همان ذوق کردن های گاه به گاه ... با همان کم حرفی های دیوانه کننده... همان سرگرمی های عجیب و مختص خودت... همان اخلاقی که فقط من تحملش می کردم ... با همان منطق همیشگی و همان احساسات پشت پرده قایم شده ات... آمده بودی تا از شنبه ها شروع کنیم...! تا بگو مگو هایمان را از سر بگیریم... تا تو حرف مرا گوش نکنی و من حرف تو را... دوستش داشتم "جادوی زندگی"!
کد قالب جدید قالب های پیچک |