نوشته ی خیلی پیشین: تکیه داده ام به بخاری خانه ی آقاجون اینا و دارم سعی می کنم صدای تلویزیون را نادیده بگیرم... دارم فکر می کنم به اینکه چقدر راحت تمام برنامه ریزی های تفریحی ام بهم ریخت با یک تلفن ساده که مضمونش این بود که: "زودتر خودت را برسان اینجا!" برایم مهم نیست که چه پیش آمده... فقط دلم می خواهد زودتر بگذرد. زودتر. می بینی؟! ما دوتا لج باز ... دو تا خود خواه... نمیدانم اسم این اخلاق را چه می گذارند ولی ما هردو ... بی خیال. دارم سعی می کنم فکر نکنم... حسابی فکرم را بهم ریختی! حس می کنم یک ملاقه ی بزرگ برداشتی و یک هم اساسی زدی توی افکارم ، خوشی هایم! احساس ضعف می کنم وقتی که می بینم انقدر ها هم که می گویند مطرح نیستم! آخر چه کسی این وسط درست می گوید! تو؟! او؟! یا دیگران؟! آخ که بعضی وقتها دلم می خواهد این بارهای منفی را روی شانه ی تو کمی خالی کنم تا بفهمی من چقدر صبورم در برابر تو!! اینجور وقتها ذره ای هم دلم برایت نمی سوزد... احساس موجود بی مقداری را می کنم ؛ وقتی که می بینم بین حرفهایت شوخی و جدی را تشخیص نمی دهم. نمی فهمم چطور باید رفتار کرد... اینجور وقتها هزاربار با خودم قرار های جورواجور می گذارم و امتحانت می کنم! هربار هم شکست خورده از امتحانم بیرون می آیی! خسته شدم. هنوز جرئت پیدا نکردم تا دست به یک امتحان سختی بزنم که مدتهاست ذهنم را مشغول کرده! آن وقت است که اگر شکست بخورم همه چیز تمام می شود... ملالی نیست... ما داریم با سوی چشم توی این تاریکی راه می رویم. پ.ن: مدرسه تعطیل بود. × نظرات مسدوده
کد قالب جدید قالب های پیچک |