سلام! امروز مثل هر روز ساعت 7:15 از خونه زدم بیرون طبق عادت همیشگی بند کفشم رو نبستم با این خیال که تو ماشین می بندم! اما بی خبر از آب و هوای بیرون وقتی پام رو از خونه گذاشتم بیرون دیدم بارون اومده و زمین خیسه به ناچار از دم در خونه تا سوار ماشین بشم بند کفشم باز موند و تو اون حیری ویری ( درست نوشتم؟ ) نتونستم بند کفشم رو ببندم و مجبور شدم که اون بند های خیس رو دور مچ پام بپیچم! ساعت 7:20 به مدرسه رسیدم و با اولین کسانی که مواجه شدم غزال و نگین و نرگس بودن با هم به طرف بالا رفتیم و در راه راجع به استقلال حرف زدیم! زنگ اول ادبیات داشتیم و به سختی گذشت! بعد ورزش و بعد هم دینی داشتیم که به طور جدی سر زنگ دینی حرف زدیم و ...! ( عارفه جان در جریان اند! ) زنگ دینی تموم شد و من که هیچ حوصله ای برایم باقی نمانده بود سریع از کلاس زدم بیرون! جلوی پرچم نشستم و به دیوار تکیه دادم! دلم می خواست گریه کنم! نمی دانستم چرا و برای چی! انگار که چشمام اشک اضافی داشتند ولی باید گریه می کردم! به شدت گرسنه بودم و اصلا اعصاب نداشتم و از طرفی دلم برای گریه کردن تنگ شده بود! نما هایی از من: در خلوت و تنهایی به راه پله ی دبیران خیره بودم ....که ناگهان ابرهای تیره ظلمانی کنار رفتند و فرشته ی مهربون آبی بیسکوییت بدست وارد شد...! باید اعتراف کنم که یک ایل سومی را سیر کرد! کشان کشان از پله ها بالا رفتیم و هیچ فکر نکردیم که ... ( ببخشید یه لحظه زد به سرم...! و تازه فهمیدیم که باید حفظ شعر را تحویل دهیم! به به! ساعت 12:30 بود و همان طور کشان کشان داشتیم به طرف حیاط با یک کاسه آش حرکت می کردیم و من هنوز با خودم درگیر بودم و ناراحت ...! کاسه ی آش تمام شد و ما برگشتیم ! برخی می خندیدند و ما به بهانه ی یافتن کمی شادی به جمع آنها پیوستیم! و ... بابا من وقتی اعصاب ندارم نباید بنویسم! دلم می خواهد با کسی درد و دل کنم! هنوز نمی دانم چرا ناراحتم! خوابم میاد...! می روم به کار هایم برسم! حوصله ام سر رفت! شاید فردا روز خوبی بود! البته امروز هم خوب بود ها! من خرابش کردم! به نظراتتان نیازمندم! ببخشید - خدانگهدار ...! جلوی الله اش نها!
-
-
-
( این آخری به قیچی تنوری معروفه! )
)
کد قالب جدید قالب های پیچک |