صبح - همین طور که روی زمین نشستم و دارم تند تند "بسم الله" را روی مقوایش به طرز دلخواهش می نویسم سراسیمه از راه می رسد و ماژیک در دستم را طلب می کند. قبول نمی کنم چون میدانم تا چند ثانیه دیگر قضیه تمام است. هیچی نشده می گوید جونِ "یکی". ماژیک توی دستهایم شل می شود. سریع ماژیک را می قاپد و دوان دوان دور می شود. پشت سرش با حرص فریاد می زنم: "نیازی به قسم نبود!" روی هوا یک ببخشیدی می گوید. تکیه می دهم به دیوار و پاهایم را جمع می کنم و سرم را می گذارم روی زانو هایم ؛ چقدر از این اخلاقش بدم می آمد. دلم می خواهد بلند شوم بدوم توی برف ها...
برگشت. ماژیک را داد و دوباره دوید رفت. همین. عصر- لپ تاپم را گذاشتم روی پایم. به اصرارش فیلم را می گذارم. بی وقفه می خندد و تکرار می کند که چقدر دیوانه ام. قیلم تمام می شود. با خنده می گوید: " اینو باید به "یکی" نشون بدم!" ...حرصم می گیرد. شاه بخشید وزیر هنوز ول کن ماجرا نیس!!! ای بابا... پ.ن: هنوز مرا به جان "تو" قسم می دهند... می بینی؛ هنوز هم رفتنت را باور نمی کنند...
قرار بود وب حذف شه. بعدا قرار شد دیگه ننویسم. بعدا بعدا قرار شد اینجا کمی عوض شه. بعدا شاید مجال بیشتر توضیح دادنو بعضیا بهم بدن!
کد قالب جدید قالب های پیچک |