سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

چهارشنبه 3/اسفند  -  ساعت 6:10 پی ام.

در حالی که دارم حرفهایم را جمله بندی می کنم و عزمم را جزم می کنم تا مشت محکمی بر نماینده آمریکا بزنم؛ زهرا تنه می زند که حاجیان (معلم زبان) اومد...

راهروی باریک کانون را طی می کنم. سلام می کنم و مشخصا تعجب می کند.

جلویش می ایستم و همه ی ماجرا را دوباره برایش توضیح می دهم و این وسط دلیل میاورم: "ببینید آقای حاجیان! ما یه ساله مداوم رو این پروژه کار کردیم و با بدبختی اینجا قبول شدیم!" توی اون لحظه واقعا خواستم از خنده بمیرم. در نهایت غیر مستقیم می فهمانم که چاره ای نیست و باید این غیبت را بی خیال شود.

در حالی که انتظار دارم در برابر این همه انرژی که صرف کردم جواب بهتری بگیرم پیشنهاد می دهد:  "انتقالی بگیرین شما!"

دلم می خواست شانه هایش را تکان می دادم و فریاد می زدم می شنوی چی میگم؟!

دوباره توضیح می دهم: ببینید! پرواز ما ساعت 5 ــه و کلاس اهواز ساعت 6! عملا و روی کاغذ هم حساب کنید من نمی رسم!

این وسط یه عالم نمک می ریزد! و بعد به حالت بی ربطی می پرسد: "با یکیا میرین شما؟"  - من ، زهرا و سپیده.

آخر هم باز گفت که باید انتقالی بگیرم!

 

آخ!!! نمی فهمم آدمها خوشان را می زنند به نفهمی یا کلا ظرفیت فهمشان همین است!

 

پ.ن: هیچ شباهتی به یوسف نبی ندارم... نه رسولم ... نه زیبایم... نه عزیز کرده ام ... نه چشم به راهی دارم... فقط در چاه افتاده ام.........


نوشته شده در جمعه 90/12/5ساعت 11:39 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک